فصل جدید از پادکست زن در قاب تاریخ(رادیو راه زنانه) با عنوان صدای زنان توانای ایران، گفتگو با زنان فرهیخته، توانا و اثرگذار به نمایندگی از طرف جامعه ای از زنان توانمند ایران است.
در اپیزود ۱۷ ام از پادکست رادیو راه زنانه میزبان بانویی توانمند با ۳۰ سال تجربه در عرصه ی مهندسی صنایع مختلف نفت، گاز و پتروشیمی، شرکتهای سرمایه گذاری، فناوری، گردشگری و استارتاپ ها؛ امروزه به کار تدریس و مشاوره ی کسب و کار برای جوانان علاقمند به راه اندازی کسب و کارهای آنلاین، مشغول است.
مهندس مرجان مبین مدرک کارشناسی و کارشناسی ارشد صنایع را از دانشگاه پلی تکنیک و دکترای حرفه ای کسب و کارخود را از دانشگاه تهران دریافت کرده است.
او در شهرستانی کوچک و در دامان پدر و مادری فرهنگی و معلم که به مرجان با شخصیتی پرسشگر و چراهای زیاد امکان رشد و بالندگی می دادند؛ بزرگ شد.
خودش داستان زندگی اش را اینگونه آغاز میکند:
مرجان دختری شهرستانی از شهرستانی بسیار سنتی و قدیمی و مذهبی شهر یزد هست که البته کودکی ام رو در سیستان و بلوچستان در میان مردم بسیار شریف، نجیب و دوست داشتنی گذروندم تا ۷ سالگی و بعد از اونجا ما به یزد منتقل شدیم.
پدر و مادری آموزگار دارم که بازنشسته شدن و افتخار میکنم که پدرو مادرم آموزگار بودن.
تنها تفاوتی که من فکر میکنم با هم سن و سالهای خودم داشتم و در شخصیت من بسیار بسیار تعیین کننده بود این بودش بود که برای من چراهای ایجاد می شد که وقتی با دوستان حتی صمیمی خودم مطرح میکردم و میپرسیدم که چرا اینطوری و چرا اونطوری، حتی برای اونا علاوه بر اینکه این چرا ایجاد نشده بود بلکه عادی هم بود.
و برای من عادی نبود و دائم از پدر و مادرم سوال میپرسیدم که چرا؟
و مخصوصا در دوران راهنمایی.
چون اون زمان سه دوره بود و ما وارد دوران راهنمایی و دبیرستان شدیم، من تمنا دارم چون برای خانمها داریم صحبت میکنیم این بخشش حدف نشه.
به خاطر اینکه یه دختری در سن بلوغ با هزاران سوال در مورد بدن خودش و چیزهایی که نمیدونه در محیط و جامعه ای مرد تبار بزرگ میشه و پدر و مادرها بلد نیستن که آموزش ندیدن و خیلی چیزها رو براش توضیح نمیدن.
حالا من خوشبختانه پدر و مادری داشتم و دارم که بسیار بسیار با من که فرزند اول هم بودم دوست بودن، صحبت میکردن و برای من فرض کنید پدیده ی پریود رو توضیح داده بودن.
دوستانم رو میدیدم که میان مدرسه و یه دفعه این اتفاق براشون میافتاد.
گریه میکردن، تب میکردن و ترس وحشتناکی میکردن چرا؟
به خاطر اینکه ازکودکی فقط به ما گفته بودن دختر باید سرش رو بندازه پایین، کفشاشو نگاه کنه، حرف نزنه و اونجا بود که یادمه برای نماز جماعت یکروزی که حالم بسیار بد شد این بود که معلمهای پرورشی ما تاریخ پریود ما رو یادداشت میکردن.
یعنی تجاوز به خصوصی ترین حریم بدن من.
برای چی؟
برای اینکه اگر مثلا من ۷ روز پریود هستم، یکروز از زیر نماز جماعت در نرم.
یا اینکه دم مدرسه وقتی وارد میشدیم بدون استثنا کیف ما رو میگشتن واینا برای من سوال بود.
کیف، کیف منه بچه ی درسخون و اومدم برای تحصیل.
این تجاوزات روانی که داره به من میشه چرا باید اتفاق بیفته؟
به دوستام که میگفتم خب شاید خیلی توی ذهنشون این مسئله مطرح نبود، برای من مطرح بود چرا؟
از روزی این چراغ روشن شد که من کلاس دوم دبستان از پدر بزرگوارم که همیشه دست بوسشون هستم که معلم عشق و زندگی من هستن؛ یه کتاب داستان کادو گرفتم.
خب زمان جنگ بود.
امکاناتی نبود.
دفترامون کاهی بود یه قلم داشتیم و اونموقع واقعا رنگ و اینا خیلی نبود.
پدرم برای من یه کتاب داستان کودکانه گرفته بود که رنگی بود اسمش هم این بود که چگونه مارمولک بر مار پیروز می شود.
من هنوزم یادمه.
و این کتاب رنگی بود.
انقدر برام جذاب بود که بعد از اون من هی دائم تمنا میکردم که برای من کتاب بگیرین و شروع کردم به رمان خوندن.
فرض کنین من دبیرستان بودم کتابهای احمد محمود، دولت آبادی، میخائیل شولوخوف که اصلا در سن من نبود.
بعدها در سنین بالاتر که شروع کردم به خوندن، برداشت های من متفاوت بود.
اما من با یه دنیاهای دیگری آشنا شدم.
یعنی دیدم که روشهای دیگری هم برای زندگی وجود داره و ما اونموقع یه تلویزیون سیاه وسفید داشتیم.
من یادمه به محض اینکه اون آهنگ اخبار جنگ میومد ما با جوون و دل مینشستیم که الان بگه ایران پیروز شد یعنی یه خبر خوبی بهمون بده و بعدم یکساعتی برنامه کودک و کارتون سیاه و سفیدی داشتیم که ۵ دقیقه اش کارتون بود و بقیه اش هم معاشرت های خانوادگی بود و مدرسه و عرف و قوانین سختگیرانه ی مدرسه.
با این کتابها من به دنیا سفر میکردم و به طرز اعتیاد واری تا به الان ادامه پیدا کرده این میل به کتابخوانی من.
وقتی که اونا رو میخوندم علاوه بر اینکه دو تا مسئله رو متوجه شدم یکی اینکه روشهای دیگری برای زندگی وجود داره و دیگه اینکه مثلا غم یک مادر داغدیده در آفریقا در آمریکا دراروپا و ایران ودر هرررر کجای دنیا یه مدله.
شادی یک مادری که فرزند میاره یک مدله.
خشونتی که یک زن میبینه دقیقا یک مدله.
یعنی درسته روش وشیوه های زندگی متفاوته ولی زن بودن ما و نامرئی بودن ما و ندیده شدن ما جهان شمول انگار.
حالا درسته بعضی از مناطق مثل خاورمیانه مردتباری و مرد سالاری بیشتره ولی واقعا من اون داستاهنها رو هم میخوندم؛ من داستانهای روسی فرانسوی انگلیسی آفریقایی رو میخوندم، میدیدم که بازم زن نامرئیه.
یعنی فرض کنید شما ما تو قرن ۲۰ ام ۱۹۳۰، موزیسینهای زنی داشتیم هنرمندان و نویسندگان زنی داشتیم در اروپا که اینا حق نداشتن به نام خودشون بیان و باید اثر اونها به نام پدر یا برادرشون میومد به بازار و است سوال برای من بود که چرا ما نامرئی هستیم.
مایی که نصف جامعه ایم زایش و زندگی از ماست.
چرا نامرئی هستیم وبا این چرا ها و چراها و چراها یه وقتایی مادر و پدرم از دست من خسته میشدن.
دیگه به من میگفتن کتاب نخون و واقعا یه جوری شده بود که به من میگفتن:
انقدر آگاهی باعث میشه که تو گیج بشی.
چون یه پارادایمی میشه بین جایی که داریم زندگی میکنیم و جایی که نیستی.
بنابراین این دو تا مسیر، یکی روشهای زندگی و این یکی که ما زنها خیلی شبیه به هم هستیم باعث شد که من کاملا مسیر متفاوتی رو حداقل در بین هم کلاسهاي خودم و دور و بری های خودم طی کنم.
من میگم از زندگی عکس نگیریم از زندگی فیلم بگیریم.
من اگه الان عکس بگیرم میگم که خب الان یه مرجانی هست که جلوی مارال نشسته و در یه جایگاهی که میتونه برای دوستان عزیز و بانوان ایرانی صحبت کنه اما اگر فیلم بگیرم، نگاه میکنم میبینم که یه مرجان کوچولویی بود توی یه شهرستان کوچیک و چه پوستی ازش کنده شد و و و…
این مادرش این مادربزرگش واز اونجاست که میرسم به اینجا ومن دیگه اونموقع نمیتونم باد کنم و مغرور بشم.
من یه فیلمی دارم میگیرم از زندگی.
به همین دلیل یکی دیگه از الگوهای زندگی من مادرمه.
من فرزند اول بودم و با برادرم ۴ سال فاصله ی سنی داشتم که کوچکتر بود.
خب مادرم هم دبیر بودن هم ۲ تا بچه داشتن، هم پدر و مادر مسنی داشتن که باید بهشون رسیگی میکردن و بعد دو قلو باردارشدن.
خواهران دو قلوم ۱۰ سال با من فاصله ی سنی دارن.
همزمان هم دانشگاه قبول شده بوون برای مقطع فوق لیسانس.
من وقتی میدیدم در این جامعه، همسایه ها و اکثر خانمها دارن به یه مدل دیگه ای زندگی میکنن اما مامان من دارن تلاش میکنن که چطوری زندگی رو هندل کنن، تقسیم وظایف کنن بین من و برادرم و خودشون که مادرم به درسشون و تدریسشون برسه و دوقلو داشتن هم واقعا سخته وقتی این تلاش رو میدیدم، میگفتم مامان میتونه پس من هم میتونم.
به این ترتیب خانم مبین در ادامه ی مصاحبه در پاسخ به این سوال که در ترازوی کار و زندگی خصوصی با داشتن الگوی چنین مادر تلاشگر و فعالی چگونه در نقشهای مختلف مادر، همسر و یک زن شاغل در مواجهه با مسائل و چالشهای مختلف حل مسئله میکرده؛ میگوید:
اولا این رو باید اعلام کنم که من کلا نوع نگرش عوض شده بود و همیشه احساس میکردم که من برابرم و باید برای این برابری تلاش کنم و بجنگم و در طول این ۳۰ سالی هم که کار کردم، در محیطی بودم که مردانه بود حوزه ی نفت و گاز.
من مهندسم و اونها هم مهندس بودن ودائم در ماموریتهای مختلف و یک زن برای اینکه بت نه ارتقا پیدا کنه باید ۱۰ برابر بیشتر تلاش کنه، ۵۰ برابر دانشش رو به روز کنه تا در کنار یه آقا تازه بتونه هم سطح و دیده بشه.
با اینحال در طول این مدت زمانی که کار میکنم من مدیر هلدینگ سرمایهگذاری غدیر شدم.
تنها زنی که تونست در این هلدینگ مدیرعامل بشه.
مدیر طرح و برنامه ی شرکت دارویی برکت بودم.
شرکتی که زیرمجموعه ی نهاد رهبریِ.
من تنها زنی بودم که میجنگیدم مثلا فرض کن پروژه داشتن میگفتن که خانمها نمیتونن برن میگفتم:
من چطوری پروژه رو انجام بدم وقتی ندیدم.
من باااید برم و وقتی من میرفتم و میجنگیدم برای این رفتن.
راه خانمها پشت سرم باز میشد ولی متأسفانه ما زنان علیه زنان هم خیلی زیاد داریم.
ببینید مادری که دو تا فرزند داره یه دختر و یک پسر.
خودش زنه فرض کنید مهمان داره جلوی مهمانهاش به دخترش میگه پاشو چایی بیار، برک میوه بیار، جارو کن و پسرش نشسته.
همونجا داره یه مرد سالار بار میاره.
چرا ما انقدر مشکلات مادرشوهر عروسی و مادرزن دامادی داریم؟!
همه ی ما زنیم و خودمون داریم بر علیه هم این مشکلات رو از ریشه میاریم بالا و دقیقا داریم همکاری میکنیم و دقیقا نادانسته فکر نمیکنیم که آینده ی بچه ها چه خواهد شد؟!
به همین دلیل من چون این برابری رو همیشه حفظ میکردم در دورانی که در مقطع لیسانس درسم تموم شد، خب من از ۱۸ سالگی هم کار میکردم هم درس میخوندم چون در کارخانه ای کار میکردم که واحد مهندسی صنایع داشت و من هم مهندسی صنایع میخوندم و این خیلی به من کمک میکرد.
در پروژه ی انتهایی کار که داشتیم باید می رفتیم یه صنعت دیگه ای و پروژه مون رو انجام میدادیم یه پروژه ی ۶ ماهه رو مثلا.
و وقتی رفتم یه صنعت دیگه با همسرم آشنا شدم خب ایشون مدیر یه واحد دیگه ای بودن.
اونجا خب بیشتر باهاشون آشنا شدم.
اونزمان تلفن نبود. و حتی تکستی نبود.
بیشتر همون گفتگوهای توی جلسات بود مخصوصا که ایشون تو یه واحد دیگه بود.
بیرون از کارخونه هم که ما نمیتونستیم قراری بزاریم وصحبتی بکنیم.
محدودیتها فوق العاده زیاد بود اما همونجا انگار خب یه سیگنالهایی فرستاده میشه، من رفتار ایشون رو که میدیدم؛ خب ۷ سال ایشون از من بزرگتره.
من توجه میکردم به رفتارشون تعداد خانمها توی اون کارخونه خیلی زیاد بود، ایشون احترام خیلی زیادی برای خانمها قائل بود و بااینکه مجرد بود میدیدم که ایشون محرم راز خانمهاست و همه میگفتن که ما با فلانی باید صحبت یا مشورت کنیم و به همین دلیل من هم خیلی علاقمند شدم و من به خواستگاری ایشون رفتم.
تو ذهن خودم میگفتم آقایون میرن خواستگاری، ۱۰ تا نه میشنون، ۵ تا بله میشنون خب منم این کار رو انجام میدم.
یعنی تا این حد ذهنیت من تغییر کرده بود.
رفتم باهاشون صحبت کردم گفتم فکر میکنم یه علاقه ای به هر حال وجود داره و ایشون هم گفتن:
بله یه علاقه ای ایجاد شده، گفتم که من دوست ندارم پرونده ی بازی توی ذهنم باشه چون میخوام برم برای ارشدم بخونم و پدر و مادر من هم تاکید داشتن که تا دکترا باید بخونی و بعد ازدواج کنی؛ ولی من الان میخوام پرونده ی عاطفی ام بسته بشه اینجا و آیا شما اهل ازدواج هستید یا نه؟
گفتن: بله اصلا وقت ازدواجم هست.
گفتم: با من ازدواج میکنید خب ایشون تقریبا دهنش باز مونده بود.
یه مقدارتعجب کرد و بعدم گفت تا کی وقت دارم که جواب بدم؟
گفتم: تا امروز ساعت ۳ بعدازظهر چون سرویس دیگه ساعت ۳ میره و من پروژه ام دیگه تمومه و درواقع روز آخر پروژه ام بود.
گفتم تا ۳ به من بگید دیکه نه تلفن داریم که بهم بگیم نه دوست دارم که کش پیدا کنه.
خودشون میگوید که این جمله ی تو خیلیربرای من مهم بود.
گفتن: که یعنی تو آنقدر عاشقی که زیر بیابون و تحت هر شرایطی، از این عشقای افلاطونی بدون نون بدون پول با من زندگی کنی.
گفتم: نه نه نه اتفاقا. اتفاقا من عاشق نیستم.
رفتار شما رو دیدم.
توی این ۶ ماه شما رو رصد کردم همونجوری که شما من رو رصد کردی.
من دوست دارم خونه داشته باشم، پول داشته باشم کارداشته باشم خودم تلاش کنم و شما هم باشید کنار من و قرار نیست که من از شما بخوام اینا رو در کنار هم جلو ببریم.
همونشب ایشون با مادر و خواهرشون برای خواستگاری اومدن منزل ما و ما فردا شبش نامزد شدیم.
درپاسخ به سوال شما که در زمان چالشها پشتیبانی و حمایت همسرم رو دارم؟
بله.
من همسری دارم که ما از ابتدا انگار که خیلی همسو بودیم.
هیچ ازدواجی نیست که از روز اول بدون اختلاف باشه.
ما دو تا خواهر و برادر توی خانواده یه وقت میبینی ۱۸۰ درجه با هم متفاوتیم.
من تو یه خانواده ی دیگه بزرگ شدم ایشون تو یه خانواده دیگه با یه فرهنگ دیگه اما خواسته هامون شبیه هم بود یکسال اول تا اینکه زبان مشترک هم رو بیاموزیم من تو کتابها خیلی آموخته بودم که گفتگو خیلی خوبه.
برای همینوچند تا قرار اول ازدواج با ایشون گذاشته بودم، یکی اینکه حتی اگه از دست هم عصبانی هم بشیم و ناراحت باشیم ؛ قهر نکنیم به هیچ عنوان.
دوم اینکه اگه میخوایم در مورد مسئله ی با هم بحث کنیم باید جایی که این بحث به عصبانیت میرسه، بگیم اوکی الان نگه میداریم خودمون رو، مثلا فردا یا پس فردا وقتی آروم شدیم ادامه میدیم این بحث رو ولی باید حل بشه.
سوم اینکه من اگر شما رو میخوان باید خانواده ی شما رو هم بخوام.
نمیتونم بگم من پسر یک خانواده رو میخوام اما خانوادهاش رو نه.
شما هم همینطور.
وقتی من رو میخواید به خانواده ی من هم احترام بگذارید.
خب یکسال و نیم تا ما به این گفتمان برسیم طول کشید.
بعد از اون دیگه ما باهم کتاب میخونیم، بحث میکنیم و اینکه همکاری و ۳۰ ساله داریم با هم کار میکنیم.
ما تنها زن و شوهری هستیم که بعد ۲۸ سال زندگی مشترک میتونیم ۹ ساعت بی وقفه با هم صحبت کنیم.
چون تو خونه ی ما بحث کاره ،استراتژی، روانشناسی و فلسفه است.
برداشتهامون رو میگیم.
پول تو جیبی بچه هامون اینجوری بود که اگه فلان کتاب رو بخونی البته حق انتخاب بود که از بین این چند تا کتاب یکی اش رو انتخاب کن و تحلیلت رو بگو.
اما کاری که برای دختر و پسرم انجام دادم.
من یه دختر ۲۷ ساله دارم و یه پسر ۱۶ ساله.
دخترم کمتر از یکساله که ازدواج کرد. اونم دقیقا خودش انتخاب کرد.
ما فقط به بچه هامون یاد دادیم که ما نمیتونیم برای هیچ خانواده ای نسخه بپیچیم.
ما نگرشمون اینگونه بود که تو هر سنی این تغییر میکنه.
آدم در هر سنی یه چیزایی رومطالعه میکنه توی این ۲۰ سال ۱۵ سال اخیر ما رفتیم به سمت روانشناسی، رفتیم به سمت فلسفه و مردم شناسی خب براساس سن.
مخصوصا من که میخواستم کار برندینگ و بازاریابی و کارهای مشاوره ام رو انجام بدم باید رفتارشناسی، مردم شناسی و روانشناسی رو بدونم و الانم دو تا دوست صمیمی که دارم روانشناسن و دوست دارم همیشه کنار ما باشن.
همسرم خیلی اعتقاد داره بچه ها بذری هستن که نمیخواستن بیان، ما اونا رو اوردیم و دیگه منتی بر سرشون نیست که من دارم برای تو روزی میارم، من دارم لباس میخرم برای تو، پس تو هر آنچه که من میگم رو انجام میدی!!
یا مثلا من به آرزویی نرسیدم تو باید آرزوی منو دنبال کنی.
ما کاری کردیم که دلارام دلارام باشه و رامبد، رامبد و همیشه بهشون گفتیم باید هر کدوم راه خودشونو برن.
اصلا هم نباید شبیه ما باشن باید خودشون باشن و وقتی هم چالشی اتفاق میافته، چون از ابتدا من سر کار میرفتم و همسرم هم همیشه سر کار بوده کارامون هم همیشه تقسیم بوده، یعنی هر کی زودتر میاد خونه شروع میکنه به کار کردن.
اما وقتی بچه ها دنیا اومدن، سر دلارام ۴ ماه مرخصی زایمان داشتم و سر رامبد ۹ ماه شده بود.
خب مهد کودک میرفتن، یکی از حسرتها بزرگ من شاید اینه که کودکی بچه هامو زیاد ندیدم در طول روز صبح تا شب و ساعاتی که نبودم اما بقیه اش رو سعی می کردم که بیشترین وقت رو باهاشون بگذرونم.
بعد از اون بزرگ که شدن از مهد که میومدن میدونستن غذا کجاست باید گرم کنن بخورن و بشینن درسشون رو بخونن و برای همین خیلی مستقل بار اومدن و الان هم کلا بچه های من تقسیم وظیفه دارن و بادر کنید اگر چالشی پیش بیاد حتی بخوایم میز ناهارخوری رو در حال جابه جا کنیم؛ میشینیم باهم چهار تا تصمیم میگیریم.
در ادامه خانم مبین از جاهای خالی و فرصتهایی که اگر میتوانست به عقب بازگردد و آنها را تجربه کند، میگوید:
دوست داستم که زنها دیده بشن.
الان آماری که در جهان داریم، ۷۵ درصد کار بدون مزد که داره در جهان انجام میشه؛ داره توسط زنان انجام میشه.
زن مدیر خانه است داره آشپزی میکنه داره به خونه میرسه، به مشق بچه ها، به کلاسهاشون، ببره و بیاره ولی دیده نمیشه و کار بدون مزده و خیلی جالبه که جهان شمول و بعد ۳ تا کشوری که الان شروع کردن و ۱۰۰ ساله دارن برابری رو اجرایی میکنن اسکاتلند، دانمارک و نروژ هستن و باز خیلی جالبه که وقتی سعی کرده بودن این برابری رو در قوانینش انجام بدن، همین چند ماه پیش اسکاتلند بانوانش اعتراض کرده بودن.
از آقایون پرسیده بودن چه احساسی داره به خانمت کمک میکنی تعجب کرده بود و گفته بود:
من کمک نمیکنم دارم وظیفه مو انجام می دم یعنی اینطوری بار اومدن.
من خیلی دلم میخواست که در ایران این اتفاق بیفته.
همش دست خودمونه، باور به خودمون، دوست داشتن خودمون، باور به شایستگی و احساس لیاقت.
گاهی اطرافیان من رو متهم میکنن به خودخواهی که اگه فرض کنین پای مراسم خانوادگی در میون باشه و مثلا تفریح خودم باشه ؛ من تفریح خودمو انتخاب میکنم بعد به من میگن چرا تو اینکارو میکنی و من میگم اگه من حالم خوب نباشه نمیتونم انرژی بدم به بچه هام به همسرم و خانواده .باید خودمو دوست داشته باشم و باید عزت نفس داشته باشم.
یه اعتماد به نفس داریم که کاذبه.
ما الان با جوانان که دارم کار میکنم؛ واقعا دارم میبینم طفلی ها، آنقدر که در مسیر نمره نمره بیست هستن.
ما اصلا به بچه هامون معدل نمیگیم.
چون باید از مدرسه معدلهاشون رو میگرفتیم.
همیشه میگفتیم قبول شدی و همین که قبول شدی کافیه.
بچه ها اونوقت چند جانبه بودن.
پسرم قهرمان کاراته ی اروپا و ایرانه در ۱۴ سالگی خودش سفرهای خودش به اروپا رو رفته و دخترمواز ۱۸ سالگی خودش سفرهای خووش رو به خارج از کشور به تنهایی داشته.
باید این بند عاطفی رو برید.اینکه بچه مو کنار خودم نگه دارم به خاطر حرف مردم.
همون مردم اهمیتی نداره و تو هر مسیری رو بری بازم حرف هست.
پس بهتره برای آرامش خودمون زندگی کنیم.
چیزی که خیلی مواجه میشن در برخورد با جوانان مخصوصا با دختران عزیزم که خیلی دوستشون دارم و یه جورایی انگار مثل مامانشونم تو هر سازمانی و میگن که خیلی حرفها رو نمیتونیم به پدرو مادرمون بزنیم، میبینم امنیتی که باید توی خونه داشته باشن رو ندادن.
ما خیلی وقتها از کلمه ی تربیت استفاده میکنیم.
تربیت مال حیوان سیرکه.
ما آموزش و پرورش داریم.
حیوون سیرکه که میزنی میگی برو بالا بشین اینکارو بکن و اینکارو نکن.
بچه ها بذرن ما باید محیط و آب و افتاب و خاک رو آماده کنیم و بهشون رسیدگی کنیم.
بعد دیگه خودش شاخه برگ میده و رشد میکنه.
اگه اینطوری نگاه کنیم فرزندانی با عزت نفس خیلی خوب بیرون خواهیم داد و این به این دلیل چون خودمون عزت نفس درستی نداریم.
خانم مرجان مبین معتقد است خود ارزیابی مدام راه حلی مناسب در برخورد با چالشها پیش روی انسانها میگذارد.
او میگوید اگر از موفق ترین فرد هم بپرسید که کجاها به خودش افتخار کرده و از تمام فرآیند زندگی راضی است؛ حداقل در مورد خانمها کمترصدق میکند.
او به همراه همسرش طبق قرار و برنامه ای میان خودشان، پایان هر هفته بی قضاوت و بی سرزنش به ارزیابی و نقد یکدیگر در هفته ای که گذشته می پردازند.
او این رویه را در چالشهای شغلی خود هم به کار گرفته و از آن به نفع خود، همکاران و موفقیت پروژه استفاده میکند.
ایشان در این رابطه میگوید:
خیلی جالبه که براتون بگم تو پروژهها، من به عنوان مدیر پروژه، همیشه اگر مشکلی پیش میاد یا به عارضه ای برمیخوریم با تیم مطرح میکنم و میگم دوستان من رفتم بررسی کردم، اینجا من اشتباه کردم، اینجا حواس من پرت بوده و یا من نباید فشار میآوردم؛ حالا شما بگید، تا به حال ندیدم که بگن.
حتی به من گفتن که ما جلو آینه به خودمون هم نمیتونیم بگیم.
بله و اما در زندگی وقتی به گذشته نگاه میکنم، حسرتی ندارم.
سه بار ورشکست شدم.
اینکه میگم من، یعنی به تنهایی چون شرکت داشتم.
یه بار مجبور شدم خونه بفروشم.
یه بار دیگه مجبور شدم تمام مال و امولم رو بفروشم و دوستانی که با من کار کردن میتونن شهادت بدن.
یادمه که وقتی من داشتم ماشین زیر پامو میفروختم که حقوق بچه ها رو بدم، اگر صدای منو بشنون میتونن تایید کنن که اونا با من گریه میکردن و میگفتن:
حقوق این ماه ما رو نده.
گفتم: نه باید اول حقوق شما داده بشه.
من شکست زیاد خوردم اما وقتی برمیگردم به اون دوران اسمشو شکست نمیزارم.
ببینید ما در تصمیم گیری، من اینو به بچه های خودم هم میگم به شاگرداهام هم همینطور و به جوانان میگم:
اگه وارد یه فروشگاهی میشید و یه شکلات میخوای بخری که طعم شیرینی داره باید پول بدی، اگه تصمیم گرفتی که بخوای یه کاری انجام بدی باید هزینه اش رو بدی چون تو داری این تصمیم رو میگیری.
ما متاسفانه وقتی که درجایگاهی قرار میگیریم که مشکلی در زندگی برامون پیش میاد، انگشت اشاره مون به همه هست الا خودمون.
بیاییم بررسی کنیم که کجاها اشتباه کردیم.
بله بنابراین اگه به عقب برگردم با اون شرایط مکانی و با اون انداره آگاهی که داشتم؛ بیشتر از این نتونستم.
خانم مبین در پاسخ به این سوال که اگر قرار باشد در مسیر ساختن یک شخصیت قوی، غنی و توانمند، توصیه ای برای زنان و دختران و حتی پسران جوان داشته باشد؛ که این روزها مدام در حال مشاوره، تدریس در خصوص راه اندازی کسب و کار و استارت اپ به آنهاست گفت:
بهشون میگم که خودتون رو دوست داشته باشین و بعد اینکه ۹۹ درصد ترسهامون اتفاق نمیافته و وقتی واردش میشی متوجه میشی که اتفاق نمیافته و اشاره کردم اگر تصمیمی میگیرید، باید هزینه اش رو خودتون پرداخت کنید و دیگران رو مسئول ندونید.
توسعه ی کسب و کار بدون توسعه ی فردی اتفاق نمیافته.
ما خیلی به خودمون دروغ میگیم وانقدر مغز ما راحت میتونه اینو درناخوداگاه ما نهادینه کنه که ما باور میکنیم و حتی به زبون میاریم و بعد فکر میکنیم وقتی میخوایم وارد یه کار و کسبی بشیم پس می بایست موفق بشیم و بلافاصله به اولین مشکل که بر میخوریم، خسته و مونده هستیم.
یه مثال بزنم برای شما بازی انگیلبرت که همه باهاش بازی کردن، سازندگان این بازی ظرف۵ سال دقیق چون نمیتونم بگم نزدیک به بین ۳۰۰ تا ۴۰۰ بار شکست خوردن در این بازی.
کارآفرینی و کسب و کاری که البته درستش کار و کسب هستش اینجا بد جاافتاده، کفش آهنی میخواد و آمادگی.
ضمن اینکه وقتی خودت رو میشناسی میفهمی که مثلا تو کارآفرین نیستی و لزومی نداره همه ی ما کارآفرین باشیم الان من فکر میکنم بزرگترین خیانتی که در این چند سال اخیر به جوانان میشد با حفظ احترام به دوستان و همکاران انگیزشی من، کسانی که هی اومدن گفتن تو میتونی تو میتونی اما راهکار ندادن و جوان فکر کرد که خب بله من میتونم.
میاد پیش من بهش میگم مثلا تو میتونی دو روز ۱۴ ساعت بیدار بمونی میگه نه من صبح که باید بخوابم تا فلان ساعت.
وقتی خودت رو بشناسی ،توسعه ی فردی باعث توسعه ی کار و کسب میشه.
مسیر شغلی اینجوریه که میری در یک شرکتی در رشته ی تخصصی خودت کار میکنی رشد میکنی و به روز میشی.
هم روی خودت کار میکنی که روابط و شبکه سازی درستی انجام بدی و هم دانشت به روز باشه که ارتقا پیدا کنی.
و مسیر حرفه ای هم که برای کساییه که انتخاب میکنن برای خودشون کار کنن.
پس هزینه هاشو میدن.
شبانه روز بیدارند.
و جالبه میگن ما میخوایم آقای خودمون بشیم.
نه ! تو کارگر خودت میشی.
یه مسئله ی خیلی مهم دیگه اینکه زنها و دخترها باید هميشه مستقل مالی باشن.
به خاطر اینکه اگر زنی دستش توی جیب خودش باشه میتونه که پشت همسرش باشه و مرد جایی که دچار مشکل بشه بدونه که یک همراه داره و اونجاست که یک زن میتونه ادعا کنه که من با مرد برابرم.
خانمهای ما گیجن از یک طرف برابری رو میخوان و از یک طرف پولشون رو از همسرشون قایم میکنن.
من حتی منشی ایی داشتم که آپارتمان خریده بود و همسرش نمیدونست. پس ما نمیتونیم ادعای برابری کنیم.
ما می بایست حداقل با اون کسی که نزدیکترین آدم زندگیمونه با گفتمان و روراست زندگی کنیم.
من ۳۰ ساله عروس خانواده ای هستم که از نظر عقیدتی، اجتماعی و فرهنگی و هر نظری گه شما فکرش رو بکنید، ۱۸۰ درجه متفاوتیم.
باور کنید که مادر همسرم رو واقعا میپرستم یک زن مدیر و مدبره.
با خانواده ی همسرم دوستترین هستم. من خوب نبودم من بلد شدم که گفتگو کنم.
هر جا ناراحت شدم گفتم من اینجا ناراحت شدم، میشه برام توضیح بدین و همین الان حلش کنیم و همونجا حل شده و این مسیر و در محل کارم هم دارم.
همسرم به من میگه تو انقدر خودتی که خیلی ها فکر میکنن تو داری با استراتژی جلو میری درصورتیکه اینجوری نیست.
در کلام پایانی خانم مبین ازحس رضایت درونی خود و رسالتی که در زندگی دارد میگوید:
جوابتون رو اینطوری بدم که دیشب یه میهمانی داشتم یه دختر ۲۹ ساله ی نازنین یعنی بین میهمانان ما یه دختر خانم ۲۹ ساله بود که داشت با من مشورت میکرد که میخوام اینکارو بکنم یا اینکار اما خب دیگه دیر شده، بهش گفتم ببین من امسال داره ۵۱ سالم میشه و دارم پلن امسالم رو مینویسم چطور تو برات دیر شده و من خودم قرارداد بستم ۱۰۰سال زندگی کنم.
ولی وقتی برمیگردم به گذشته به جز محدودیتهایی که بوده و من براش جنگیدم لااقل به سهم خودم جنگیدم و راه خیلی ها رو در همون جامعه ی کوچک باز کردم.
حرف مثبت نشنیدم، منفی شنیدم اما راه خودمو رفتم.خیلی برنامه ها و اهداف برای آینده ام دارم.
فرض کنید که در دوران کرونا که خیلی ها تو خونه بودن من برنامه ی آموزشی رایگان برگزار میکردم در شهرهای مختلف سیستان و بلوچستان که آشنا داشتم و چند استان محروم دیگه و گفتم هر کس دوست داره بیاد و من براش تدریس میکنم.
و یه گروه ۵۰، ۶۰نفره رسید به ۳۰۰۰ نفر از سراسر دنیا و اصلا یه حلقه ی مهری ایجاد شده بود.
و الان یه کار دیگه ای که دارم انجام میدم در کنار کارام، عزیزانی که بیماری خاص دارن مثل ام اس یا مشکل حرکتی دارن و اینها نمیتونن خودشون حرکت کنن و کار بگیرن؛ من اومدم تخصص سایت نویسی رو انتخاب کردم و من پروژه رو میگیرم و بخش وبسایت نویسی رو میدم به اینها.
بلده، تخصص داره ولی اگه بره تو یه سازمانی و بگه تخصص داره تا بهش کاربدن؛ بهش کار نمیدن و من در کنار کارهای دیگه انجامش میدم و همینطور کارهای دیگه ای که میخوام همدلی در من نمیره.
این بانوی روشنفکر و فرهیخته کلام خود را با ابیاتی ازهوشنگ شفا به پایان برد:
زندگی یعنی تکاپو ، زندگی یعنی هیاهو
زندگی یعنی شب نو، روز نو، اندیشه ی نو
زندگی بایست سرشار از تکان و زندگی باشد.