logomain
Search
Close this search box.
Search
Close this search box.
حکایت سیمرغ

عنوان اپیزود:

اپیزود 18 – حکایت سیمرغ

شماره اپیزود:

گوینده:

مارال پژاوند

درباره اپیزود:

درود و مهر من مارال پژاوند هستم با پادکست زن در قاب تاریخ

توی این پادکست قراره داستان‌های زیادی از زنان قدرتمند ایران زمین در طول تاریخ اسطوره و حماسه، از زنان شاهنامه تا زنان معاصر ایران، بشنویم .

 در اپیزود معرفی از داستان سیمرغ به اختصار براتون گفتم . دراین اپیزود قصد دارم داستان سفر مرغان رو به تفصیل، به همراه اشعار زیبای عطار، براتون روایت کنم.

سیمرغ اسطوره ای که میتونه نماد وجود کامل و جان تعالی یافته ی هر یک از ما زنان باشه که این آکادمی با الهام از این پرنده ی افسانه ایی قصد داره، صدای خرد و آگاهی زنان توانمند این مرز و بوم رو بلند کنه .

اسپانسر این مجموعه هیچ کسی غیر از خود شما نیست، از شما نازنینان میخوام در صورتیکه این روایت به گوش جانتون نشست ، صدای من باشید و زن در قاب تاریخ رو به دوستان و عزیزانتون معرفی کنید.

شیخ عطار آن بزرگ راه دین             آن طریق عشق را شور آفرین

در کتاب خود مقامات الطیور                  گفت از پرواز تا وادی نور

آفرین جان آفرین پاک را                   آنکه جان بخشید و ایمان خاک را

آفرید از خاک اقلیمی شگرف              چون پدید آورده از دریای ژرف

جان بلندی داشت، تن پستی خاک            مجتمع شد خاک پست و جان پاک

کرد مرغ جان ما را حبس گل                رازها بنهاد در اقلیم دل

تا که مرغ جان غمین از خاک شد          طالب دیدار یار پاک شد

مرغهای بی قرار جان ما                    بیقرار درگه سلطان ما

جملگی جویای شاهی آمدند                  پشت پا بر جمله ی هستی زدند

حکایت سیمرغ شرح حال مرغانی که در اقلیمی بی پادشاه زندگی می‌کردند. اونها به این نتیجه رسیده بودند که بدون پادشاه زندگي کردن و آسوده زیستن کار دشواری . پس در طلب شهریاری نیک سرشت کسی از جنس خودشون یه راهنما یا آگاهی برتر که فرمانروایی اونها رو بر عهده بگیره با همدیگه همقدم شدن. اونها نمی دونستن که این شهریار چه کسی میتونه باشه و یا اصلا راه دستیابی به اون چی میتونه باشه . بنابراین گرد هم اومدن مجمعی تشکیل دادن و با هم به شور نشستن.

مجمعی کردند مرغان جهان                در پی سیمرغ آن یار نهان

جمله گفتند این زمان در روزگار         نیست خالی هیچ شهر از شهریار 

چون بود کاقلیم ما را شاه نیست          بیش از این بی شاه بودن راه نیست

یکدگر را شاید ار یاری کنیم              پادشاهی را طلبکاری کنیم 

زآنکه چون کشور بود بی پادشاه          نظم و ترتیبی نماند در سپاه

اینجا بود که هدد پیر دانای پرندگان  که  مدتها بود در انتظار و درصدد هدایت مرغان به سمت پادشاه پرندگان به جمع اونها می پیونده. هدد به اونها یادآور میشه که سالها در تمام عالم گشته و همراه و همسفر سلیمان پیامبر بوده پس با کلام تاثیرگذارش میگه : ما پرندگان پادشاهی داریم به نام سیمرغ که در کوه قاف  منزل داره در حریم او به عزت و آرامش می‌رسیم  به راستی که کسی داناتر و زیباتر از سیمرغ ندیده . به اونها اطمینان میده که اگه با اوهمراه بشن تا انتهای مقصود کنار اونها خواهد موند.

هدهد آشفته دل پر انتظار                    در میان جمع آمد بی قرار 

گفت:

سالها در بحر و بر میگشته ام             پای اندر ره به سر میگشته ام

پادشاه خویش را دانسته ام                 چون روم تنها چو نتوانسته‌ام

لیک با من گر شما همره شوید             محرم آن شاه و آن درگه شوید

بله هدد اونقدر از زیبایی و فر وجلال سیمرغ میگه که مرغان از شوق دیدار اون بی تاب میشن وعزم حرکت میکنن . البته هدهد از مشکلات این راه طولانی هم میگه اینکه رسیدن به آستان سیمرغ کار آسانی نیست. خشکی ها و دریاهای زیادی در راهه. در این سفر مرغان باید از هفت دره بگذرن و پیمودن این راه رنج و جانفشانی های بسیاری می طلبه که کار هر کسی نیست و اینجا بود که مرغان با شنیدن این سخنان هراسی در دلشون ایجاد میشه و هر کدوم شروع به بهانه تراشی و ابراز ناتوانی در پیمودن این راه طولانی و ناشناخته میکنن. 

چون که هدهد گفت از سیمرغ جان         از رسیدن تا به بام آسمان 

شوق او در جان ایشان کار کرد             هر یکی بی صبری بسیار کرد

عزم ره کردند و در پیش آمدند               عاشق او دشمن خویش آمدند

لیک چون ره بس دراز و دور بود           هر کسی از رفتنش رنجور بود

گرچه ره را بود هریک کارساز              هر کسی عذری دگر گفتند باز

پس پرندگان یک به یک شروع به بهانه تراشی کردند. این عذرها رو از زبان عطار شاعر شیرین سخن بشنویم.

الغرض مرغان اقلیم زمین                  مانده در زنجیرهای آهنین

آن یکی زنجیر حرص و آز بود            آن دگر ترسیدن از آغاز بود

بلبل از زنجیر گل، دربند بود               طوطی بیدل اسیر قند بود

بود طاووس بهشتی هم اسیر                آرزویش ، آرزویی بس حقیر

کبک در زنجیر کوه و گنج بود            بی خبر آغشته ی هر رنج بود

باز در بند و اسیر شهریار                 بی خبر از حضرت سیمرغ و یار

جغد دلبسته به این ویرانه ها               بی خبر درمانده چون دیوانه ها

آن هما در بند نفس و استخوان             بی خبر از سفره های آسمان

صعوه خود را ناتوان و زار دید           شوکت سیمرغ را بسیار دید

حسرت بسیار بوتیمار خورد               خویش را دلداده ی دریا شمرد

جمله مرغان خوگر زنجیر خود            بی خبر از بند و از تحقیر خود

هدهد دانای سیمرغ آشنا                    میگشود از بال و پاشان بندها

حکایت سیمرغ حکایتی نمادین از انسانهاست. هر پرنده نماد یک انسان با یک جنبه از کاستی های انسانی که عموما  انسانها رو از روشنایی ها باز میداره . انسانهایی که در قید تعلقات دنیایی هستن و به دلیل همین وابستگی ها حتی به مرحله ی طلب هم نمی رسند. اونها حاضر نیستن آرامش زندگی رو در جستجوی ناشناخته ها از دست بدن.

خب برگردیم به ادامه ی داستان….

هر کدوم از پرندگان با عذرهایی که میارن از بخش‌های تیره ی وجودشون میگن اما هدهد  که یه راهنمای خردمند و بلد راهه و تمام بندها و بهانه ها رو میشناسه با کلامی روشن و کنایات شیرین، عذر یک به یک اونها رو پاسخ می ده.

بلبل شیدا درآمد مست مست.  گفت:

در سرم از عشق گل سودا بس است       زانکه مطلوبم گل رعنا بس است

طاقت سیمرغ نارد بلبلی                     بلبلی را بس بود عشق گلی

گل که حالی بشکفد چون دلکشی           از همه در روی می‌بندد خشی 

بلبل عاشق پیشه ی شیدا از پایبندی به عشق گل میگه . اون نماد انسانهایی که گرفتار عشق زمینی شدن و عمرشون رو پای عشقی ناپایدار که دل کندن از اون براشون آسون نیست ، سپری می‌کنند.

 هدهد در پاسخ به بلبل میگه:

عشق روی گل بسی ، خارت نهاد          کارگر شد بر تو و کارت نهاد

گل اگرچه هست از صاحب جمال         حسن او در هفته می‌گیرد زوال

خنده ی گل گرچه در کارت کشد          روز و شب در ناله ی زارت کشد

درگذر از گل،  که گل هر نوبهار         برتومی خندد نه در تو ، شرم دار

پرنده ی بهانه جوی بعدی طوطی که خودش رو خضر مرغان میدونه ودر طلب آب حیات تا به عمر جاودانی برسه. او آرزوهای دور و دراز داره نماد انسانهای زاهد ظاهرپرستی که به روشنایی درون نرسیدن و از وصال خدا تنها رسیدن به بهشت جاودان رو طلب میکنن.

طوطی آمد با دهان پرشکر گفت:

هر سنگین دل و هر هیچ کس              چون منی را آهنین سازد قفس

من دراین زندان آهن مانده باز             زآرزوی  آب خضرم در گداز

خضر مرغانم از آنم سبز پوش            بوک دانم ،کردن آب خضر نوش 

من نیارم در بر سیمرغ تاب               بس بود از چشمه ی خضرم یکآب 

هدد خردمند، طوطی رو طعن میزنه که گیرم همچون خضر پیامبر آب حیوان خوری و عمر جاودانی یابی اما چون به عاشقان واقعی برسی از تو کناره می‌گیرند . پس در جواب او گفت:

ای   ز دولت  بی نشان                     مرد نبود هر که نبود جان فشان

جان زبحر این به کار آید تو را               تا دمی درخورد کار آید تو را

آب حیوان خواهی و جان دوستی           رو که تو مغزی نداری ، پوستی

جان چه خواهی کرد، برجانان فشان       در ره مردان، چومردان، جانفشان

پرنده ی بعدی طاووس مغرور و خودشیفته که خودش رو مرغی بهشتی میدونه و لایق بازگشت به باغ بهشت. نماد انسانهایی که سخت پایبند به‌ظاهر دین و رعایت احکامن. عبادت می‌کنند به امید اجر و مزد که اونهم بازگشت دوباره به بهشت باشه.

گفت آن طاووس با صد فرو ناز:

من نه آن مرغم که در سلطان رسم         بس بود اینم که به دربان ، رسم

کی بود سیمرغ را پروای  من              بس بود فردوس عالی جای من 

من ندارم در جهان کاری دگر               تا بهشتم ره دهد باری دگر

هدد خردمند در پاسخ طاووس  جلوه گر به اون آگاهی میده که بهشت تنها قطره ای از دریا رحمت خداوند. پس میگه:

حضرت حق است دریای عظیم        قطره ای خرد است جنات نعیم

چون به دریا می توانی راه یافت       سوی یک  شبنم چرا باید راه یافت

هر که داند گفت با خورشید راز        کی تواند ماند از یک ذره باز  

گر توهستی مرد کلی ، کل ببین       کل طلب، کل باش، کل شو، کل گزین 

پرنده ی بهانه جوی بعدی کبک . کبک سوداگر که در کوه و دشت در پی زر و گوهر. نماد انسانهایی که دلبسته ی جواهرات و شدیدا اسیر ظواهر زیبا و فریبنده ی دنیان. 

کبک خرم بس خرامان در رسید‌ گفت: سنگریزه در درونم خون کنم

در میان سنگ و آتش مانده ام          هم معطل هم مشوش مانده ام

من عیار کوهم و مرد گوهر             نیستم یک لحظه بی کوه و کمر 

چون ره سیمرغ راهی مشکل است    پای من در سنگ گوهر در گل است

 من به سیمرغ قویدل، کی رسم         دست بر سر، پای بر گل، کی رسم؟     

هدد کبک گوهر پرست رو هم پند میده که  گوهر خودش سنگی بیش نیست. حیف که در سودای سنگ باشی. کسی که دل به سنگ میبنده،خودش کم سنگ و کم ارزش. 

پس در پاسخ به کبک میگه: 

ای چو گوهر جمله رنگ                چند لنگی، چند خواهی عذر لنگ

پا و منقار تو پرخون جگر                تو به سنگی مانده بی گوهر

اصل گوهرچیست سنگی کرده رنگ    توچنین سنگین دل از سودای سنگ

پرنده ی بعدی همای که به اون مرغ سعادت هم میگن. 

پرنده ای مغرور که نماد انسانهای شیفته ای اقتدار و تاثیر در جامعه و حکومتن و تلاش می‌کنند از راه زهد و عبادت ظاهری در دل حکومت نفوذ کنند.

پیش جمع آمد همای سایه بخش. گفت:

ای پرندگان بحر و بر                   من نیم مرغی چو مرغان دگر

همت عالیم در کار آمدست              عزلت از خلقم پدیدار آمدست 

نفس سگ را خوار دارم لاجرم         عزت از من یافت افریدن و جم

پادشاهان سایه پرورد منند               بس گدای طبع نی مر من اند

نفس سگ را استخوانی میدهم           جان من زان یافت این عالی مقام

آنکه شه خیزد ز ظل پر او              چون توان پیچید سر از فر او

کی شود سیمرغ سرکش یار من         بس بود خسرو نشانی کار من

پس هدد با همای خودبین که دیگر پرندگان رو در سایه ی خودش می بینه میگه: در صحرای محشر همه ی شاهان چون در آتش ظالم و بیداد خودشون می سوزند ،میگن: که ای کاش شکسته بود پای اون همایی که بر سر ما سایه افکند . پس در پاسخ همای میگه: 

نیستت خسرو نشانی این زمان          همچو سگ با استخوانی این زمان

من گرفتم خود که شاهان جهان         جمله از ظل تو خیزند این زمان

لیک فردا در بلا عمر دراز             جمله از شاهی خود ، مانند باز

سایه ی تو گر ندیدی شهریار            در بلا کی ماندی روز شمار 

 پرنده ی بهانه جوی بعدی بازه. باز سپید که از همه ی پرندگان مغرورتره لاف کله داری میزنه . پای در دست شهریاران داره . نماد انسانهایی که به فرمانروایان و شهریاران می پیوندند و مورد توجه پادشاهانند. حاضرن هر کاری بکنند تا به دولت و حکومت نزدیک بشن و این نزدیکی رو به هر قیمتی حفظ کنند.

باز پیش جمع آمد سرفراز. گفت:

من از شوق دست شهریار               چشم بر بستم زخلق روزگار 

چم از آن بگرفته ام زیر کلاه            تا رسد پایم به دست پادشاه

در ادب خود را بسی پرورده ام         همچو مرتاضان ریاضت کرده ام

تا اگر روزی بر شاهم برند              از رسوم خدمت آگاهم بدند

من کجا سیمرغ را بینم به خواب        چون کنم بیهوده روی او شتاب

زقه ای از دست شاهم بس بود           در جهان این پایگاه بس بود

چون ندارم رهرویی از پایگاه            سرفرازی میکنم بر دست شاه 

من اگر شایسته ی سلطان شوم           به که در وادی بی پایان شوم

پرنده بهانه جوی بعدی بوتیمار که به اون مرغ غمخورک هم میگن.اون از غیرت وخست نمیخواد  قطره ای از آب دریا کم بشه . نه خودش مینوشه و نه اون رو بر دیگری روا میدونه.  نماد انسانهای خسیسی که با غم وغصه ی بیهوده روزگار سپری می‌کنند.  نه از مواهب دنیا لذت میبرن و نه از لذت بردن دیگران شاد می شن.

پس درآمد زود بوتیمار و گفت:           ای مرغان من و تیمار خویش 

برلب دریاست خوشتر جای من           نشنود هرگز کسی آوای من

از کم آزاری من هرگز کسی              کس نیازارد زمن در عالمی

بر لب دریا نشینم دردمند                   دائما اندوهگین و مستمند

زآرزوی آب دل پرخون کنم                چون دریغ آید ندانم چون کنم

چون نیم من اهل دریا ای عجب            بر لب دریا بمیرم خشک لب

جز غم دریا نخواهم این زمان             تاب سیمرغم نباشد الامان

هدهد خردمند به غمخوار دریا میگه: نگاه کن که دریا خودش عین بی قراری .اون لایق عشق تو نیست. این لب خشک ناآرام کجا میتونه دلارام تو باشه . پس در پاسخ میگه:

گاه تلخ است آب دریا، گاه شور            گاه آرام است او را ، گاه زور

منقلب چیزی است ناپاینده، هم             گه شونده ، گه بازآینده ، هم

بس بزرگان را کشتی کرد برد            بس که در گرداب افتادند و مرد

هر که چون غواص ره دارد در او       از غم جان دم نگه دارد در او

ور زند در قعر دریا ، دم کسی            مرده از بن با سر افتد چون خسی 

گر تو از دریا نیایی، با کنار               غرقه گردان  تو را پایان کار

می‌زند اوخود زشوق دوست جوش       گاه درموج است وگاهی درخروش

او چو خود را می نیابد کام دل            تو نیابی هم از او ، آرام دل

پرنده ی بهانه جوی بعدی جغد که به خیال گنج ، خانه بر خرابه ساخته. عشق به سیمرغ رو افسانه میدونه . نماد انسانهایی که در گوشه نشینی و تنهایی مال می اندازن.

جغد این یاحق زن دم آتشین پیش آمد گفت:

عاجزیم در خرابی زاده، من              در خرابی می روم بی باده ، من

گرچه معموری بسی خش یافتم            هم مخالف ، هم مشوش ، یافتم 

هر که در جمعیتی خواهد نشست          در خرابی بایدش رفتن چو مست

دور بردم از همه کس ، رنج خویش      بوک یابن بی طلسمی گنج خویش

گر فرو رفتی به گنجی، پای من           باز رستی این دل خودرای من

عشق بر سیمرغ جز افسانه نیست        زانکه عشقش، کارهرمردانه نیست 

هدهد به این مرغ ویرانه جو طعن میزنه که گرفتم دراین ویرانه، گنجی هم یافتی. مگرنه اینکه سرآخر برسر این گنج میمیری و به حسرت می‌گذاری و می‌روی. پس در پاسخ میگه:

بر سر آن گنج خود را مرده گیر          عمر رفته ره به سر نابرده گیر

عشق گنج و عشق زر از کافریست        هر که از زربت کند او آزریست

زر پرستیدن بود از کافری                 نیستی آخر ز قوم سامری

هر دلی کز عشق زر گیرد خلل            در قیامت صورتش گردد ، بدل

مرغ بهانه جوی بعدی صعوه است. گنجشک کوچک چاهی. که دل به چاهی خوش کرده و خودش رو حقیرتر از اون میبینه که راهی دیار سیمرغ بشه. نماد انسانهای ضعیف و قانعی که تظاهر به تواضع میکنن اما در درون ، خودشون رو حقیرتر از این میبینن که در مسیر  خدمت و سیر و سلوک به راه بیفتند.

صعوه آمد دل ضعیف و تن نزار. گفت: 

همچو موسی بازو و زوریم نیست        وز ضعیفی ، قوت موریم نیست

من نه پر دارم نه پا ، نه هیچ نیز         کی رسم در گرد سیمرغ عزیز

پیش او این مرغ عاجز، کی رسد        صعوه درسیمرغ هرگزکی رسد

در جهان اورا طلبکاران بسیست        وصل او کی لایق چون من کسیست

هدهد  دانا در پاسخ به صعوه میگه : سالوس تو آشکار . چرا که تظاهر به تواضع میکنی و خودت رو ضعیف میدونی. این رو بخونه ای برایریز از آستان سیمرغ کرده ای. هزار غردر و سرکشی در تو هست. قدم در راه بگذار، اگر همه سوختند تو هم بسوز.

پس در پاسخ به این گنجشک کوچک میگه:

جمله سالوسی تو،من این کی خرم         نیست این سالوسی تو در خورم  

پای در ره نه، مزن دم، لب بدوز          گر بسوزند اینهمه، تو هم بسوز

گر تو یعقوبی به معنی، فی المثل          یوسفت ندهند ، کمتر کن حیل

میفروزد آتش غیرت ، مدام                عشق یوسف هست برعالم ،حرام

بله اینگونه است که هدهد راهنما بعد از اینکه هر پرنده عذری میاره با درایت و در نهایت هوشمندی پاسخ یک به یک اونها رو میده و اونها رو بیدار و هوشیار میکنه تا اینکه دوباره شوق پرواز و رسیدن به دیار سیمرغ رو در دلهاشون مینشونه.

هدهد جان از طریق حل و عقد           رهبری می‌کرد ایشان را به نقد

با خرد، راهی به ایشان مینمود           شوق رفتن را در ایشان می‌افزود

چون گره ها باز شد از بالشان            نیک آمد بر پریدن ، راهشان

هدهد آمد شرح راه جان دهد              درس‌های تازه از ایمان  دهد.

به این ترتیب هدهد که دلهای اونها رو آماده کرده، به اونها میگه : هفت وادی در راهه که اگر از اونها به سلامت بگذریم به خدمت سیمرغ می‌رسیم.

این هفت وادی رو از زبان هدهد بشنویم:

هست وادی طلب آغاز کار              وادی عشق است زان پس برکنار

پس سیم وادی است حال معرفت        پس چهارم وادی استغنا صفت

هست پنجم وادی توحید پاک             پس ششم ، وادی حیرت صعبناک

هفتمین وادی فقر است و فنا              بعد از این روی روش، نبود تو را

 به این ترتیب بسیاری از مرغان همون ابتدا از تصور سختی راه میمیرند، عده ای در مسیر از تشنگی و حوادث میمیرند. عده ای مشغول تماشای عجایب راه ، یا طعمه ی درندگان میشن . پس از میان صدها هزار پرنده ، فقط سی مرغ بی بال و پر رنجور به پیشن سیمرغ می‌رسند و اونجا رو مکانی غیر قابل توصیف ، نورانی تر از هزاران خورشید و ماه وستاره می بینند.

سالها رفتند در شیب و فراز             صرف شد در راهشان عمری دراز

الغرض در راه آن سیمرغ جان          جمله پیمودند راهی بس نهان

آخرالامر از میان آن سپاه                 کم کسی ره برد تا آن پیشگاه

عاقبت از صد هزاران تا یکی            بیش نرسیدند آنجا، اندکی

سی تن بی بال و پر،رنجوروسست      دلشکسته، جانشده، تن نادرست

بله از میان صدها هزار مرغ، تنها تعداد اندکی یعنی سی تن مرغ که از همه خالص‌تر و صادق تر بودند ؛ پس از پیمودن این راه طولانی و هفت وادی به آستان سیمرغ یعنی قله ی  قاف میرسن. صفحه ایی نورانی در برابر اونها گشوده میشه .هر آنچه گفته بودند و هر آنچه انجام داده بودند دراین صفحه مشاهده میکنن. شرمگین میشن. اما با آتش حیا و شرمساری اون سیاهی ها از وجودشون پا‌ک میشه. اونها در نهایت شگفتی جز خودشون هیچ کس رو در آستان سیمرغ نمی‌بینند.  این حقیقت بر اونها آشکار میشه که سیمرغ جان ، هیچ نیست جز جان تعالی یافته و رها شده ی خود اونها. و در نهایت شگفتی در می یابند که در آیینه ی وجود سیمرغ، سیمرغ همون سی مرغه. یعنی اونها آینه ی تمام نمای سیمرغ شده بودن. به عبارت بهتر سیمرغ ساختنی بوده نه یافتنی. در این مسیر وجود یک راهنمای به سیمرغ رسیده که همون هدهد خردمند ماست ، توانست جانهای آماده ی پرواز رو راهبری و همراهی کنه . 

پس داستان با خودشناسی خاتمه پیدا می‌کنه. اینکه برای شناسایی معبود حقیقی، باید از درون به دنبال خود گشت و خود شکوفایی، تنها سرچشمه ی آگاهی.

 و اینگونه حکایت ما به پایان میرسه.

سپاس که من رو تا پایان همراهی کردید. بدرود. 

منابع

منبع یک

منبع دو

منبع سوم

BLACK

زمان باقی مانده تا شروع تخفیف بلک فرایدی روی پکیج‌های اشتراکی

روز
ساعت
دقیقه
ثانیه
black2