Search
Close this search box.
Search
Close this search box.

عنوان اپیزود:

اپیزود 54 – بانو مریم موسوی فعال فرهنگی، اجتماعی

شماره اپیزود:

گوینده:

مارال پژاوند

درباره اپیزود:

فصل جدید از پادکست زن در قاب تاریخ( رادیو راه زنانه) با عنوان صدای زنان توانای ایران، گفتگو با زنان فرهیخته، توانا و اثرگذار به نمایندگی از طرف جامعه ای از زنان توانمند ایران است.

اپیزود ۱۱م از پادکست رادیو راه زنانه میزبان بانوی فرهیخته و فعال فرهنگی و اجتماعی، موسس گروه کوهنوردی سیمرغ، موسس تشکل زیست‌محیطی تنفس سبز و موسس و مدیر عامل مجموعه ی فرهنگی هنری سروش مولانا و همینطور مدیر مسئول مجله ی فرهنگی نگاه آفتاب،سرکار خانم مریم موسوی است.

بانوی خوش فکر و پر انگیزه ای که در معرفی خود میگوید: من همیشه راجع به این بیوگرافی مسئله دارم.

این چیزی که الان مهمه اینه که من مریم هستم. اول فروردین ۵۰ ساله میشم. و یه چند ماهیه که درگیر این هستم که من واقعا کی هستم؟ از کجا اومدم و چیکار کردم؟

۵۰ سال گذشت و حالا سالهایی که بعد از ۵۰ سال که امیدوارم ۵۰ سال دومی باشه قراره چیکار کنم.

من استقبال کردم از این گفتگو برای اینکه همیشه فکر کردم چه اتفاقی میافته که آدم‌ها نمیبینن خودشون رو و این در نوردیدنهایی که اتفاق میافته.

او قصه ی مریم و ۵۰ سال زندگی و کار و مسیر طولانی ای که تا به امروز طی کرده را اینگونه آغاز میکند: مریم در حاشیه ی یکی از شهرستانهای ایران به دنیا اومد در خونواده ای که به هر حال سنتی بودن و ازدواج کرده بودن باهم و فرزند اولشون من شده بودم.

هم خانواده ی مادریم و هم خانواده ی پدری ام به لحاظ سواد همه در سطح های پایینی بودن و همیشه از اون شرایطی که بود، من نه اینکه راضی نبودم ولی همواره مطمئن بودم که در جستجوی ساختن راهی بودم برای اینکه حالم خوب باشه.

یادمه که اونموقعها من لکنت زبون داشتم و مدرسه مون دو شیفت بود. پسرانه و دخترانه.

پسرایی که منو اذیت میکردن و مسخره میکردن و حتما از من کتک میخوردن و هر هفته مدیر مدرسه من رو میخواست که شکایتی نیست که نیاد که تو کسی رو زدی و من با همون لکنت زبونم میگفتم که اخه اونا منو اذیت میکنن.

یه روز با خودم تصمیم گرفتم( کلاس چهارم دبستان بودم) که یک هفته مریض بشم و نرم مدرسه و شروع کنم روی زبانم کار کنم و یادمه که میرفتم بالای پشت بوم و هر روز تمرین میکردم تا یک هفته.

دو هفته بعدش یه شب سر شام که بودیم خاله ام بهم گفت که مریم تو داری درست صحبت میکنی و این اتفاق افتاده بود.

یادمه که همون سال معلم ابتدایی مون یادمه خانم اکبری موضوع انشاء آزاد داده بودن، من یک هفته داشتم فکر میکردم رویای من چیه؟

خب من تو خونواده ای بودم که کتاب خریده نمیشد و با التماس ۳ تا کتاب داشتم که اون ۳ تا کتاب رو هی مرور میکردم‌.

رویای من این بود که همسرم کتابفروش باشه. و من این انشا رو نوشتم و وقتی با شجاعت تمام خوندمش، همه میخندیدن و …

گذشت و رسیدم به اونجایی که من کلاس اول دبیرستان باید تصمیم میگرفتم که یا برم سرکار و برای مسئله ی اقتصادی خانواده ام یه کاری بکنم و مسئولیت ۷ بچه ی دیگه بعد از خودمو و مادرم رو به عهده بگیرم یا اینکه به هر حال این زندگی اذیت کننده رو ادامه بدم.

تصمیم گرفتم برم سر کار. خب بعد از اون شرایطی پیش اومد، پیشنهادی بود که من تصمیم گرفتم ازدواج کنم.

در طول مدتی که سر کار می رفتم، نقاب‌های مختلف میزدم، برای اینکه میخواستم امنیت داشته باشم و از خودم مراقبت کنم.

قصه هایی ساخته بودم که هیچ کدومش واقعی نبود. پدر سرهنگی داشتم که مراقب ما بود و من خودم دوست داشتم که شغل داشته باشم.

در حالیکه هیچ کدوم از اونها واقعی نبود و من مجبور بودم مسئولیت خانواده روبه عهده بگیرم. به هیچ عنوان مایل نبودم که مادرم بره تحت نظر کمیته ی امداد که واقعا تحقیر میکنه آدم‌ها رو حالا تو پرانتز بگم که چند وقت پیش به یکی از مدیران کمیته ی امداد یکی از شهرستانها پیشنهاد دادم که شما بچه های ۱۸ تا ۳۰ سالتون رو در اختیار من قرار بدین.

من آموزششون میدم و براشون کار تولید میکنم و از تحت پوشش شما میان بیرون و طی جلساتی که اونجا بودم فهمیدم که اونها تمایلی ندارن که کسی از تحت پوشش اونها بیاد بیرون چون انگار که بودجه ی بیشتری میگیرن.

خلاصه من ازدواج کردم و تو اون ازدواج هستی کسی رو سر راه من قرار داد که ماسک داشت و همه ی خانواده اش هم ماسک داشتند و بعد به تووم گفتم چرا باید غر بزنی؟

تو خودت هم همین مسیر رو رفتی و داره الان بهت میگه که ببین این حهان کوه است و فعل ما ندا. و بعد گفتم که نه.

من از همین لحظه تصمیم میگیرم برای چیزی که هستم، برای خانواده ای که دارم برای شرایطی که دارم اصلا خجالت نکشم. تغییر کنم.

بنابراین شروع کردم و درستش کردم همه چی رو. خیلی راحت عذرخواهی کردم و برگشتم گفتم اینه و جدا شدم از همسرم.

توی اون جدایی یه اتفاق خیلی جالبی افتاد که خواهش میکنم هر جای این پادکست رو حذف کردید اینجا رو حذف نکنید.

چون من اون روز در دادگاه متوجه شدم وقتی که درخواست طلاق دادم دو نوع کالا در جامعه وجود داره.

یکی اون کالایی که شما میرید و از بازار میخرید به عنوان آکبند و اگه بازش کنید و بخواین پسش بدین قیمتش نصف میشه‌.

ولی یه کالایی داریم به اسم زن، که اگه شما بخرین و بازش نکنین ؛ قیمتش نصف میشه. و این حال منو خیلی بد کرد.

یعنی وقتی قاضی گفت که شما تمکین نکردی (من عقد کرده بودم و حالا داشتم جدا میشدم) و مهریه ی تو نصف میشه‌.

از اونجا من وارد مسائل زنان شدم‌ با مجله ی زنان و با تیم شهر شرکت. شیرین عبای، شادی صدر و نوش آفرین خراسانی آشنا شدم و شروع کروم به یه مطالعاتی در خصوص زنان‌.

دنبال این بود که خودم انتخاب کنم !چرا انتخاب بشم .؟!

و یه کتابفروشی فوق العاده ای توی شهر بود که اسمش مولانا بود اونجا آدمهای فوق‌العاده ای بودن.

حالا به هر حال من انقدر خوش شانس بودم که با مدیر و صاحب اون کتابفروشی که آفای مجردی بودن و بسیار انسان بزرگ و شریفی بود باهاش آشنا بشم و باهاش ازدواج کردم و ازش دو تا بچه دارم که فوق‌العاده اند و ایشون در سر در کتابفروشی یه سیاه مشقی از این بیت مولانا داشتن که:

دی شیخ بی چراغ همی گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.

گفتند: یافت می‌شود جسته ایم ما

گفت: آنکه یافت می‌ نشود آنم آرزوست.

و من خیلی خوشبخت بودم که با این آدم ازدواج کردم. اولین مربی زندگی من این آدم بود.

متاسفانه در اسفند ۱۳۸۹ در علم کوه از دستش دادم و وقتی آخرین یادداشتهاش رو میخوندم که اون شب نوشته و دست خطهاش هم هست نوشته: زهی مایه ی سعادت و خوشبختی که مریم جون به مطالعه علاقمند شده و همزمان میتونه چند کار رو با هم پیش ببره و بسیار به بچه ها میرسه و داره مراقبت میکنه.

از اونجا یه نقطه ی عطف دیگه در زندگی من شروع شد. حالا من تمام اون امنیتیشرا که بعد ازدواج با این آدم داشتم کلا ۴ سال و ۸ ماه طول کشیده بود رو از دست دادم.

یه طوفان، زلزله و همه چی با هم اومد تو زندگی من و حالا برای من یه امید حسین مونده بود که ۳ سال و نیمش بود و یه مزدک که ۶ ماهش بود. من یه چند ماهی تو شوک بودم.‌ فلج شده بودم ولی بعد گفتم: خب حالا باید چیکار کنم؟

دوباره بلندشدم. تکه های خودمو جمع کردم و ادامه دادم و وقتی داشتم ادامه میدادم و وقتی داستم ادامه میدادم حمله های بسیاری به من شد.

من خواهش میکنم هر کسی که این صدا رو میشنوه، واقعا دلم میخواد یه پروژه ای اجرا بشه وخیلی دوست داشتم اگه خودم میتونستم و فرصت داشتم مصاحبه هایی انجام بشه از زنانی که طلاق گرفتن و مصاحبه های انجام بشه از زنانی که همسر از دست دادن‌ و خیلی دوست داشتم اسم این کتاب بشه پس از مرگ پس از جدایی.

همه ی زنها پس از این شرایط با اتفاقات مشابهی روبرو میشن تو این جامعه. آدم‌ها برخوردهای دور از ادب کلیشه ای و دور از اخلاق و انسانیت با زنانی از این دست میکنن. من ۲۹ سالم بود.

و اون اتفاقات بار هم مایه ی خیری شد. من همه چیز رو که بود به لحاظ اقتصادی ،گذاشتم و با دو تا بچه و یه چمدون اومدم تهران و از نظافت توی مهد کودک شروع کردم.

خیلی انتخاب سختی بود. گوش ندادم به همه ی حرفهایی که بود و سبک زندگی خودمو در پیش گرفتم.

نمیتونم بگم چرا این تصمیم اومدن به تهران رو گرفتم فقط میخوام بگم من تو ۲۹ سالگی با داشتن دو تا بچه کتک خوردم و با خودم فکر کردم همسر من میتونسته یه گاری داشته باشه که گوجه می‌فروخته.

حالا نه گاری اش هست و نه گوجه اش. و حرکت کردم و شروع کردم . با خودم گفتم این زندگی منه من قراره پاسخگو باشم پس مسئولش منم.

وقتی مسئولیت تمام زندگیمو به عهده میگیرم ، منم که طراحی اش میکنم . خب به هرحال من اومدم جلو و با خودم گفتم : چه خبره چرا اینجوریه؟ چه اتفاقی افتاده؟

ما یه خانواده ی ۴ نفره بودیم و حالا یکی از این خانواده رفته و من موندم و دوتا بچه. چرا همه حمله میکنن. هر کس یه جوری.!

چرا یه عده که فکررر میکنن دوستم دارن دلشون میخواد من بشینم و هی گریه کنم و بعد اونا بگن: آخِی!!! طفلک زن جوون همسرش دو از دست داده با دو تا بچه. نه اون سفرش تموم شد و رفت.

اما من که هستم سفر من هنوز ادامه داره.سفر بچه های من هنور ادامه داره و من باید ادامه بدم. من مزدک و امید خوشبخت‌ترین خانواده ای هستیم که سراغ دارم.

اولین ایونتی که برگزار کردم در بوستان گفتگو بود که روز جهانی کودکان رو اونجا گرفتیم.

دوست نداشتم بچه هام برن مدرسه و با این نظام آموزشی مسخره ی رفتارگرا مواجه بشن و خلاقیت شون کشته بشه و خوشبختانه من بچه هامو مدرسه نفرستادم و شروع کردم تو پارک‌ها کتاب فروختن.

از اساتید دانشگاه نوارهای مصاحبه شونو میگرفتم توی واکمن ،شبها پیاده میکردم و کار کردم و کتاب فروختم و هر روز ایده ی من این بود که چه جوری میتونم هزارتا کتاب بفروشم.

میخوام بگم ادامه دادم و کار مهمی کردم. و من این بیت مولانا رو زندگی کردم.

تو نگو همه به جنگند و زصلح من چه آید ؟

تو یکی نه ای، هزاری تو چراغ خود بیفروز

من سعی کردم فانوس خودمو بگیرم دستم و شروع به حرکت بکنم. مسیر خودمو روشن بکنم حالا هر کسی که تو مسیره روشن میشه. آقای مصطفی ملکیان که استاد عشقه و تمام حرفش اینه که خودتو روشن کن.

و وقتی خودت روشن میشی، محیط اطراف رو هم روشن میکنی. به خاطر همین من اصلا کاری به بقیه ندارم. حتما غر میزنم.

حتما احساساتمو زندگی میکنم. عصبانی میشم. سخت میگیرم. اشتباه میکنم ولی مهم نیست. تجربه است. قرار نیست اشتباه نکنم. تمام مسیری که دادم میرم پراز اشتباهه ولی اوکی مسئولیتش رو به عهده میگیرم.

سعی میکنم اشتباهم رو تکرار نکنم.سعی میکنم اصرار بر خطا نکنم. از نظر خیلی ها من دیکتاتور. فمنیستم. اصلا مهم نیست . مهم اینه که من مریمم. هوای آزاد و رنگ آبی و سفید رو دوست دارم.

خندیدن رو دوست دارم. ارتباط با آدم‌ها رو دوست دارم. پر حرفم. حرف زدن رو دوست دارم. خیلی خوش سفرم. برای اینه که هر کی با من سفر اومده، ادامه می‌ده.

خیلی خلاق و ایده پردازم و از خودم ممنونم به جای اینکه زیر پل گیشا وایسم که خیلی ها انتخاب کردن و ما اینو باید با صدای بلند بگیم. ما خجالت میکشیم بگیم.

خیلی ها انتخاب کردن کارمند باشن کارت بزنن و برن و بیان و خلاقیتشون رو بکشن. خیلی ها انتخاب کردن دورغ گفتن و نایک زدنشون رو ادامه بدن اما من دارم سعی میکنم خودم اون تغییری باشم که در دنیا جستجو میکنم.

خب دیدم یه حلقه‌ی گمشده ای هست و اون هم اخلاقه. یه روزی موقع ظرف شستن ، مطمئن شدم که آره خودشه.

خانم موسوی در سال ۱۳۸۴ موسسه ی فرهنگی هنری سروش مولانا را ثبت کرد و تا ۷ سالگی فرزندش مزدک آنچنان به کار فروش کتاب در پارک‌ها ادامه می‌داد و در نتیجه ی دوستی‌ها و ارتباطی که با مادران و پدران ور پارک برقرار میکرد در منزل استیجاری خود کلاسهاي آموزشی کتابخوانی برای کودکان برگزار میکرد.

همان منزل استیجاری که روزی رویای خریدنش را داشت امروزه دفتر مجموعه ی سروش مولاناست.

مریم ارتباط روحي و عاطفی ای که با این خانه برقرار کرده بود را به شیرینی حکایت میکند‌: من وقتی مستاجر بودم با این خونه با تمام وجودم حرف میزدم، بغلش میکردم میبوسیدمش و میگفتم: ببین من یه روزی تو رو میخرم و تو میشی خانه ی مولانا.

بچه ها مسخره ام میکردن و میگفتن : مادرجان خیلی توهم برت داشته و من میگفتم نه میخرمش و خریدم.

سال ۹۱ یه خونه خریدم و از اونجا رفتم بهش گفتم لطفا کسی رو تو خودت راه نده. تمام مجتمع کوشک شاهده که اون خونه ۴ سال خالی بود.

وبعد صاحبخانه اومد و تو بهترین موقعیت و تنها خونه ی متفاوت اون مجتمع.

چون من میخواستمش آره وقتی قویترین و قدرتمندترین وجود هستی رو در لحظه کنارم دارم و خودش میگه از رگ گردن به تو نزدیکترم؛ چرا باید دنبال مارال بگردم.

چرا باید التماس یکی دیگه رو بکنم. من ازش میخوام و اون از طرف تمام عواملی که هستند و همه رو باهم داره هدایت میکنه ، خواستمو به من میرسونه.

یک جریان نیک منظمی در هستی وجود داره که مثل ویز عمل میکنه. تو مقصد رو بده و بشین چت کن. کاری نداشته باش .

خودش مقصد پیاده ات میکنه. میگه رسیدیم پیاده شید لطفا. و سروش مولانا بوجود اومد.

سروش مولانا با مدیریت مریم موسوی و به گفته ی خود ایشان در سال ۸۹ بدون بودجه آغاز به کار کرد و با همراهی ابتدا استاد ایرج شهبازی واستاد ملکیان و اساتید ادبیات فلسفه و مولانا پژوهان دیگر همچنان به فعالیت خود ادامه میدهد.

خانم موسوی از دعوت به همکاری استاد ایرج شهبازی و منش و انسانیت او میگوید: اول از همه از استاد ایرج شهبازیان عزیز دعوت کردم.

روزی که داشتم دفتر ایشون میرفتم به امید که اونموقع کلاس زبان آلمانی میرفت گفتم: امید این استادهای دانشگاه آدمهای عجیب غریبی آن.

لطفا آروم باش تا من بتونم با ایشون مذاکره کنم. وقتی رفتیم تو اتاق آقای دکتر شهبازی. این مرد آنقدر شریف و متواضع و بزرگواره منو ول کرد و فقط نیم ساعت با امید صحبت کرد.

و من گفتم وای خودشه. و به عنوان مولوی پژوه با دکتر شهبازی شروع کردیم. از سال ۹۰ ما همایشی رو طراحی کردیم به پیشنهاد ایشون.

که هر ساله این همایش رو در ماه رمضان برگزار میکنیم و امسال ۱۳ امین همایش روز نیایش رو، برگزار خواهیم کرد. من فقط یه معمار فرهنگی ام.

طراحی اش میکنم بقیه میان کنارش می‌سازند. و من فقط دارم سعی میکنم نقش خودمو درست اجرا کنم و بقیه هم اساتیدی در مجموعه هستن که نقششون رو درست اجرا میکنن.

اگه این اساتید نباشن. اگه مخاطبین نباشن و من به عنوان مجری نباشم این مثلث کامل نمیشه.

خانم مریم موسوی در مهر ماه ۱۳۹۹ نشریه ی تخصصی مولانا با عنوان نگاه آفتاب را به راه انداخت نشریه ای که امسال با اعلام تمایل و همکاری دانشگاه مریلند به دو زبان فارسی و انگلیسی منتشر می‌شود.

در ۲۴ جولای (تیرماه) اولین شماره ی آن به چاپ می‌رسد. سروش مولانا همچنین با شعار همه باهم، کنار سروش مولانا، به سوی جامعه هی به سامان تر با جایگزینی عدالت به جای نابرابری، روانی سالم‌تر با جایگزینی عشق به جای اضطراب و محیط زیستی طبیعی تر با جایگزینی مراقبت به جای تخریب، کتاب‌هایی در زمینه ی نیک زیستی منتشر می‌کند .

خانم موسوی در ادامه در پاسخ به این سوال که اگر به عقب باز می‌گشت چه جای خالی ها و چه فرصت‌هایی رو دوست داشت که تجربه کند و یا محدودیتی را از زندگی خود برداشته و بخش‌هایی از این داستان را زیباتر بنویسد؛ گفت: من به این خیلی فکر کردم.

من اگه برمی گشتم عقب حتما در کنار همه ی این اتفاقها، تنبلی رو کنار می‌گذاشتم به تعویق انداختن امور روکنار می‌گذاشتم و چهار تا کار رو با هم انجام میدادم.

یکی نوشتن که عاشقش بودم و توانایی نوشتن دارم ولی هیچوقت روش واینستادم. یکی موسیقی رو ادامه میدادم و زبان انگلیسی رو حتما چون الان به شدت نیاز دارم با آدم‌ها حرف بزنم و بتونم منظورم رو دقیق برسونم و ورزش و کوهنوردی رو ادامه میدادم.

چون من کوهنورد بودم و با همسرم که در واقع مربی من بود ، کوهنوردی می‌کردیم اما بعد از فوت ایشون اشتباه کردم و با ورزش و پیاده روی و کوه قهر کردم.

مدیر مسئول مجموعه ی سروش مولانا خارج از دنیای کار و فعالیت‌های فرهنگی آموزشی خود در نقشهای مختلف یک مادر و دختر خانواده، با درایت و سبک خاص خودش عمل میکند او میگوید:

متاسفانه من خیلی دختر خوبی نیستم، خیلی تنبلم اما یه هنر خیلی خوبی که دارم اینه که تفویض میکنم کارها رو.

مامانم وقتی میرفت بیرون خوب سه تا برادر بعد از من بو و دوباره خواهر و برادر دیگه ام.

از این چیزایی که همه ی مادرها میگن که تو دختری باید جوراب داداشت رو بشوری و فلان.

دیدم حریف مامانم نمیشم .الان همه ی خواهرزاده، برادرزاده ها این داستان رو میدونن، چون مامان باباهاشون براشون تعریف کردن. من مدیریت میکردم.

تا مامانم بیاد تقسیم کار با جایزه. برادرها همه می‌دویدن و کارها رو انجام میدادن والان خیلی وقتها به خانمهای برادرام میگم که شما حتما باید سالانه یه چیزی به عنوان هدیه به من بدین چون همه ی این اتفاقات خوبی که در زندگیتون شاهدین ،مدیون من هستید.این نتیجه ی تربیت من بوده.اره من خیلی تنبلم و تنبلی خیلی جاها به داد من رسیده.

آخه قرار نیست.من آشپز خوبیم ولی به ندرت آشپزی میکنم. من بسیار دیزاینر خوبیم و باسلیقه اما برای تمیز کردنشون از همه کمک میگیرم. خیلی طول کشید من اینو به خواهرام یاد بدم و به دوستام.

یه بار یکی از دوستام بهم گفت چرا تو هر کاری میخوای بقیه برات انجام میدنن ولی من میخوام نمیشه.

گفتم چون تو بد میگی. براشون حق انتخاب قائل میشم. هرگز سوالی که جوابش بله یا خیر هست نمیکنم.

خانم موسوی در پیام و توصیه اش به زنان و دختران جوان میگوید: خواهش میکنم خانمها فراموش نکنن که قرار نیست ما کامل باشیم‌. قراره برای خودمون کافی باشیم.

من برای خودم کافی ام.شاید برای شما ناکافی باشم و در نهایت اینکه چرا من اومدم و قبول کردم تو این مصاحبه شرکت کنم برای اینکه من اخیرا دارم فکر می‌کنم که باید با صدای بلند با یه عده ای صحبت بکنم.

چرا؟ چون وقتی در انگلستان در غرب در امریکا در کانادا در قوطی رب گوجه رو باز میکنم یه کتاب مینویسه و میگه من موفق شدم.

وووووو تونستم در رب گوجه رو باز کردم در حالیکه اینجا اینهمه زن هست نه اینجا اصلا خریداری جای دنیا که شما فکرش رو بکنید.

زنانی هستن که خودشون رو نمیبینن و نمیدونم شاید فقط فکر میکنن صرفا میتونن اون وجه و زیبایی های زنانه شون رو ارائه کنن. من خیلی دوستش دارم سعی میکنم زندگیش کنم. نه قایم میکنم.

نه فقط اونو عرضه میکنم. میخوام بگم باید مدام در حال تراشیدن خودمون باشیم. و اصلا اشکال نداره من اینم اگر میخوای مجموعه ی منو بپذیر.ببینم من کیم ؟ چیم؟ کجا ها شکننده ام و کجاها قدرتمند.

در نهایت این یه حقیقته که فقط خودشناسی رو برای توسعه ی فردی به زنان توصیه میکنم. اگر خودت رو نشناسی چه جوری میخوای از رنجها و دردهات کم کنی و چه جوری میخوای به لذتهات اضافه کنی.

توصیه میکنم اولین کتابی که باید بخونیم همه ی ما زنان ارتباط بدون خشونت مارشال روزنبرگ.

چون اول از همه باید ارتباط رو درست برقرار کنم اگه نتونم چطور میتونم پیامم رو بهش مخابره کنم که پیامی رو از اون دریافت کنم.بنابراین این تنها توصیه ی منه و بدونید که هیچ رسیدنی در کار نیست.

تمام مدت در حال درنوردیدن هستیم و لذت ماجرا در همینه. ما در این کهکشان و سیاره به این بزرگی یه سری آدمهای بسیار معمولی هستیم و این آدم معمولی رو زندگیش کنم و در جستجوی خودم باشم.

غاده السمان یه شعری داره .. ممکنه اشتباه بخونم.

شاید من زنی هستم که میخواهد زندگی را به راستی دریابد و در این چاه‌های تاریک پی رازها بگردد.

خانم موسوی در کلام پایانی از میراثی که دوست دارد از او به جای بماند میگوید: من فکر میکنم به این معروفم ،همت و پیگیری. با تمام وجود خواستن، برخاستن ایستادن و توانستن.