فصل جدید از پادکست زن در قاب تاریخ( رادیو راه زنانه) با عنوان صدای زنان توانای ایران، گفتگو با زنان فرهیخته، توانا و اثرگذار به نمایندگی از طرف جامعه ای از زنان توانمند ایران است.
در اپیزود ۱۵ ام از پادکست رادیو راه زنانه میزبان بانوی کارافرین، سختکوش و خودساخته ای هستیم که ثابت کرد میتوان با دادن پاسخ مناسب به نیازهایمان، رویاهای خود را دنبال کنیم و برای جامعه ای اثرگذار باشیم.
خانم دکتر شکوه السادات هاشمی کارآفرین برگزیده ی کشور، مدیرو بنیانگذارشرکت توره شیمی پارس است که در ۵ام تیرماه ۱۳۳۴ در خانواده ای پرجمعیت به دنیا آمد.
بانویی تلاشگر با احساس مسئولیت زیاد که از همان ۵، ۶ سالگی اش که پدر ازدواج مجدد کرد، به نوعی مسئولیت خواهر برادرهایش را برعهده گرفت.
خودش داستان زندگی و کودکی اش را اینگونه آغاز میکند: قصه ی زنوگی من توی خانواده ی پر جمعیت به نوعی، نمیخوام بگم آدم باهوشتری بودم ادم عاقلتری بودم، اولین فرزند که به دنیا اومده و فوت کرده بود.
پدر و مادرم دیگه بچه دار نمیشدن و بعد کلی نذر و نیاز در روستای رستگان که پدرم ریشه اش به اونجا میخوره، به منطقه ی تفرش میخوره و الان جزء خلجستان قم شده ؛نذر میکنه ایام محرم و صفر رو تا ۶، ۷ سالگی من، لباس سیاه بپوشه و خرج بده.
به هر حال شاید به نظرم میاد که خیلی از ابعاد شخصیت یک انسان در بچگی اش شکل میگیره و شاید اینها باعث شد که به نوعی من مسئولیت خانواده رو به عهده بگیرم.
خیلی کم سن و سال بودم فکر کنم هشتم رو خونده بودم که در پی پیدا کردن یه آگهی یه اموزشگاه، کلاسهاي ماشین نویسی فارسی و لاتین و حسابداری، دفتردار و منشیگری داره برم و اسمم رو بنویسن.
پرداخت شهریه اش برای من خیلی سخت بود و اونا چون افتتاحیه موسسه شون یود شهریه نمیگرفتن ۱۴ تومن پول کتابها رو میگرفتن.
به هر حال این شاید یه تلنگری بود به من که از اون محیط خونه و اونهمه بچه که کمک من اونموقع بهشون این بود که مواظب درسهاشون باشن، حمام ببرمشون، خریدای خونه رو ارزونتر به نوعی انجام بدم.
پدرم وضع مالی خوبی داشت. نونوایی داشت چند تا ولی ازدواج دوم و دو تا همسر و اینا هی رو به زوال برده بودش و انگار من شده بودم تک و تنها و خانواده.
خلاصه من رفتم اوت کلاسها رو دیدم و خیلی هم توش جالب نبودم.
یه وقت یه جاهایی حس میکنم که دوست ندارم نمیدونم چیه؟
انگار یه مقدار کُندم. یه همچین چیزی. به هر حال این دوره ها رو گذروندم یه بهونه ای شد که برم سر کار.
۱۴ سالم بود که توسط یکی از هم محله ای هامون معرفی شدم به یه فروشگاه لوازم یدکی ایران خودرو( ایران ناسیونال اونموقع ). اونجا استخدام شدم.
بعد چند ماهی، با اختلاف بین شرکا، اونجا رو تعطیل کردن بلافاصله یه شماره هایی رو یادم بود از نمایندگی های دیگه . خودم رفتم سر کوچه تلفن عمومی زنگ زدم گفتم: کاردکس مَن میخواید؟
کسی که موجودی انبار رو نگه میداشت و معمولا مردها انجام میدن.
رفتم اونجا مشغول شدم از سال ۴۹ تا ۵۴ که ازدواج کردم. شبا درس میخوندم.
کلاس شبانه اسمم رو نوشته بودم ویک سال متفرقه خوندم و سال بعد آموزشگاه خزاعلی درس خوندم.
اونجوری نبود که به همین راحتی پاس کنی درسهاتو. بهترین شاگرد کلاسهاي شبانه بودم.
به جز شیمی که یه بار تجدید شدم، فیزیک ،هندسه ، جبر و مثلثات درسهاس سختی بود که من فقط شیمی رو یکسال تجدید شدم و جالبه که همون شیمی یه راهی رو در آینده به من نشون داد.
ازدواج که کردم با خانواده کمتر در ارتباط بودم ولی بازم هواشونو داشتم.
تا اینکه تویه برههای مجبور شدم البته بگم کلمه ی مجبور، یه خورده غیر منصفانه هست چون کسی منو مجبور نکرد.
من تو سیر زندگیم که کوه میرفتم ، ورزش میکردم و این رو با پدر بچه هام شروع کرده بودم، میرفتم صبحها پارک ورزش همگانی و کم کم مربی شدم.
چون کلاسهاي توجیهی آمادگی جسمانی رو گذرونده بودم.
در این سیر بازهم تکرار میکنم، نمیخوام بگم من آدم خیلی خاص و توانمندی هستم، ولی از مربیگری پارک ، کلاسهاي آمادگی جسمانی درجه ی ۳ رو گذروندم و این نیاز داشت که یه دوره ی کارورزی بگذرونیم.
رفتم با رئیس تربیت بدنی شمال شرق به اسم خانم صدیقه بدری که دوست دادن ازشون یاد کنم چون بعدها ایشون نقشهایی شاید محو، اما سازنده تو زندگی من داشتن.
گفتم : من میخوام بیام کلاسهاي کارورزی بگذرونم چون این مدرک رو دارم.
ایشون گفت: میایی کلاس صبحگاهی های مار رو بگیری؟ گفتم : بله و رفتم کلاسهاي صبحگاهی شونو گرفتم و اون کارورزیم هم درست شد.
اونموقع دخترکوچیک من میخواست مدرسه ی نمونه مردمی بره و میرفت.
سال قبلش ۱۲ هزار تومن شهریه اش بود ، مدر مدرسه دختر یکی از شاگردای پارک من بود و از من شهریه ی اون سال رو ۵ هزار تومن گرفت. سال جدید که رفتم دخترم رو ثبت نام کنم ، به من گقت ۱۲ هزار تومن.
گفتم: نمیتونم. گفت چرا: گفتم یه مشکلاتی دارم. گفت : کارت چیه؟ گفتم: مربی ورزشم. گفت: میایی معلم ورزش ما بشی؟
برای همین مسیر که چیده شده بود برام، میگم که اینجوری نبود که یه نقشه ی راهی داشتی ، مهره هاتو چیدی اومدی جلو. نه!! گفتم: بله. خلاصه گفت برو گزینش آموزش و پرورش.
من همیشه روسری سرم میکردم. یه روز یه مقنعه ای رو صبح تاریک و روشن که میرفتم ورزش پارک ،پام خورد بهش و دیدم یه مقنعه است. برش داشتم.
ما تو اعتقاداتمون میگیم وقتی چیزی پیدا کردی باید بدی یه جا تا صاحبش پیدا بشه. ولی خب این چیزی نبود یه مقنعه ی خاک و خالی و حالا چرا اونجا بود، نمیدونم.
من معتقدم همیشه یه نیروی غیبی منو کمک میکرده و اون میروی غیبی به خاطر صداقت و درستکاری منه.
من ادعا نمیکنم که صادق و درستکار و انسان خوبیم بلکه تمام زندگیم هدایت و حمایت خداوند این رو به من ثابت کرده و اطرافیانم این رو کاملا بهش معتقدن.
من اون مقنعه رو شستم اتو کردم سر کردم رفتم برای گزینش.
البته که همه سوالات رو بلد بودم چون من از یه خانواده ی سادات بودم و البته بگذریم که تو خانواده مون من تنها کسی بودم که نماز میخوندم، روزه میگرفتم با بچه گیم میرفتم پیش زن بابام اونم برای اینکه سحرها بتونم دعای سحر رو گوش کنم.
خلاصه هر سوالی اونا کردن رو من بلد بودم فقط به من گفتن میخواستی بیایی اینجا گزینش بشی ،مقنعه سر کردی یا همیشه سر میکنی.
گفتم: نه من سرم نمیکنم مقنعه معمولا ولی این رو پیدا کردم شستم اتو کردم و سر کردم دیدم که عه چقدر بهم میاد.!! به هر حال این باعث شد که من تو مدرسه هم استخدام بشم.
نوع کارمن و ارتباطم با بچه ها جوری بود که باعث شد آموزش و پرورش منطقه به من توجه کنه. طرح بازیهای دبستانی من اول شد در منطقه.
تو استانی هم اول شد، من توی تربیت بدنی شمال شرق که رفتم کارورزی بکنم، مربی صبحگاهی بودم، مسئول هیئت ورزشهای همگانی شدم.
ورزشهای همگانی تازه داشت شکل میگرفت و به نوعی اصلا مبدعش بودم. اون زمان ورزش صبحگاهی زیاد باب نبود توی پارکها.
من خوب ورزش میکروم کوهنورد بودم و زمینه ی اینکه اداره کنم ۳۰ ۴۰ تا خانم رو برای ورزش صبحگاهی داشتم.
خانم هاشمی در پاسخ به اینکه چه کسانی در این مسیر او را حمایت و همراهی میکرده اند میگوید: راستش رو بخواین خیلی فردی رو نمیتونم اسم ببرم.
نباید بی انصافی هم کرد. ببینید خب یه آدمهایی دور و برتون هستن از همسایه چپ و راست، آدمهایی که همکارتونن. هر کدوم یه رفتارهایی دارن که میتونه یه آموزه باشه براتون.
بنابراین نمیتونیم بگیم نه هیچ کس نقش نداره. من پدرم وقتی بچه بودم از من میخواست براش کتاب بخونم. من کتابهایی مثل شاهنامه حافظ، هزارو یک شب رو برای ایشون میخوندم.
خیلی تازه سواد خوندن و نوشتن داشتم نه اینکه دبیرستان هم حتی رفته باشم. من فکر میکنم اون در من تاثیر داشته کتابهایی که در دوران بچگی میخوندم.
کتابهای سنگین و قطوری که من حتی نمیتونستم دستم بگیرم . البته یه پولی هم پدرم به من میداد در ازای کتاب خوندن .
بعد، من افتاده بودم تو دوره های کتاب خوندن و مجله خوندن و مثلا مجله ی کیهان بچهها رو میخریدم سه ریال نو میخریدم.
ولی مثلا اطلاعات هفتگی و یکی مجله ی جوانان و زن روز بود که من دست دومش رو میخریدم ۴ زار و ۵ زار.
یه جایی بود میفروخت توی محله مون توی خیابون سرآسیاب و جوادیه و سلیمانیه. اینها خیلی تاثیر داشته.
اینکه میگن مطالعه کنین ، حداقل روزی یکربع خیلی خوبه سطح مطالعه ی جامعه رو میبره بالا.ادمها باید دوست داشته باشن.
میبینی بعضی آدمها عشق مطالعه ان یا عشق هر کاری رو انگیزه اش رو دارن.
اینکه من فرمالیته بشینم کتاب بخونم تا اینکه به بچه ام بگم من کتاب میخونم و بچم ببینه و یاد بگیره فایده نداره.
بچه ها باید ببینن که من مییییخونم میییفهمم.
خانم شکوه السادات هاشمی از تجربه ی مادرانگی و چالشهایش در حالیکه علاوه بر فرزندان خود که ثمره ی این ازدواج بودند ، نگهداری و تربیت دو فرزند همسرش راهم برعهده گرفته بود ؛میگوید:
من در ازدواجی که داشتم دو فرزند همسرم هم برای من به ارمغان آورده شده بودن، علیرغم اینکه پدرم از این خواستگار خواسته بود که بچه هاش رو به هیچ وجه پیش ما نیاره و قول و سندی رو امضا کرده بود.
ولی یه دوره ای شده بود که من دیدم مادر میخواد ازدواج کنه و بچه ها رو میخوان بزارن پانسیون، بدون اینکه خانواده ی همسرش بدونن اون قبلا ازدواج کرده و فرزند داره.
گفتم نمیشه که هم بی پدر بزرگ شن هم بی مادر که. بهتره که پیش پدرشون باشن.
بنابراین اول اون دو تا و بعد ۴ تا بچه هم خودم به دنیا آوردم.
به هر حال من ۶ تا بچه داشتم و اصلا برام فرقی نمیکرد.
خیلی جاها نقش مادری رو ، نقش عاشق و مهرآفرین رو سبک شمردم به خاطر اینکه اون دوتا بچه بودن.
برای اینکه هر چی آدم اعلام کنه که نه ،من مادرم من میتونم خلاصه من مجبورشدم که مادری خودم رو خیلی وقتها سبک بگیرم چون اون دوتا بچه بودن ولی زن پدر هم براشون نبودم.
هرگز فکر نمیکردم که اونا بچه های کس دیگه ان.
رفتار یکسان بود و من الان با اونا ارتباط بهتری دارم.
به هر حال در سیر بزرگ کردن این ۶ تا بچه ها، اونها رو عضو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان میکردم برای اینکه خودم خیلی کانون رو دوست داشتم از بچگی .
خودم نتونسته بودم کتابخونه هاش برم.
یه موقعی توی مدرسه، تازه از شهریار اومده بودیم تهران.
یادم میاد یه بلیط هایی به ما داده بودن که ما رو ببرن سینما توی کانون و من آنقدر اون گنجشکه که دهانش رو باز میکرد رو دوست داشتم این بلیط رو سفت گرفته بودم وقتی اومدن ببرن تو دستم یهو دیدم نیست.
قیامت کردم. یه وقتهایی هم به جاش کولی هم بودم.
سر،صدا ، جیغ، داد و کل مدرسه رو زدم بهم. کلاس و راه پله ها رو. دیدم که نتیجه نگرفتم یهو دیدم بلیط تو مشتمه. انسان موجود عجیبیه.
خلاصه که به هیچ وجه بین بچه ها فرقی نمیگذاشتم. بچه هایی که خودم به دنیا آورده بودم بهره ی هوشی بهتری داشتن.
دختر دومم در کانون پرورش فکری نقاشی اش ، بین ۲۲۴۰۰۰ نقاشی از ۸۷ کشوردنیا جایزه ی برنز گرفت.
دختر کوچکم که دید خواهرش متمایز شده نقاشی میکشیدم میگفتم:
دخترم با خط کش نقاشی نمیکشن که و اون در نهایت با خودم اومد توی ورزش صبحگاهی و پارکهای مختلف مهمان میشدیم و در نهایت آموزش و پرورش وفتی فعالیتهای منو دید.
از من دعوت به کار کرد و توی ۳ تا مدرسه استخدام شدم ولی استخدام رسمی نبودم.
البته انقدر شلوغ بودم که دیگه حواسم به استخدام رسمی نبود.حتی آموزش پرورش منطقه ی ۸ یه مدرسه ی غیرانتفاعی زدن و مدیران درواقع منطقه ۸، از من دعوت کردن که مربی شون باشم .مدرسه ی پسرونه بود.
هیچوقت غذای آماده نمی دادم به بچه هام.البته که کم توقع بودن و درخواست نمیکردن.
شرایط رو میفهمیدند و حسب شرایط زندگی میکردیم.
خانم هاشمی پر تلاش در پاسخ به اینکه در مواجهه با چالشهای کار و زندگی شخصی چکونه حل مسئله میکردند میگوید:
خوب وقتی در حوزه ی تربیت بدنی بودم دو بار با خانمهای سن بالا قله ی دماوند رو صعود کردیم.
سرپرستشون خودم بودم. قله ی سبلان رو صعود کردیم.
در حین این میرفتیم زیارتگاه ها و مکانهای تفریحی و دیدنی مثل کاشان و همدان و غارعلی صدر و اینها برای من گاهی درآمد هم داشت.
خیلی ها در منطقه ی شمال شرق و نظام آباد ، دریا رو با من دیدن.
نمیدونستن دریا چیه و من یه روزه میبردمشون شمال.
دختر کوچیکم هم با من می اومد. دیگه افتاد تو ورزش.
شنا ، رزمی ژیمناستیک و درسش هم تربیت بدنی خوند و وارد تیم ملی هم حتی شد در رشته ی دو صحرایی.
در نهایت در دانشگاه الزهرا فیزیولوژی ورزشی خوند و در آمریکا کارشناسی ارشدش رو مدیریت ورزشی و دکتراش رو جامعه شناسی ورزشی خوند و از اساتید دانشگاه کارولینای جنوبی.
خیلی توی تلویزیون دعوتش میکنن برای سخنرانی.
در ادامه ی صحبت با خانم شکوه السادات هاشمی چگونگی تاسیس شرکت توره ی شیمی پارس رسیدیم.
آنچه که مسیر زندگی شکوه السادات را از ورزش صبحگاهی و مربی و معلم ورزش و رئیس هیئت بودن، تغییر داد؛ زندگی در خانه ای ۶۶ متری و ساختمانی در نزدیکی یک حمام عمومی ونمره آنهم در کنار رودخانه با ۱۶ واحد بود.
خودش میگوید: شاید این شلوغ پلوغی من باعث شده بود که خونه یکم کثیف بشه ، البته نه ساختمان ما نزدیک یه حموم عمومی و نمره بود.
اونور هم رودخونه بود. ۱۶ واحد بود. بعدم همه ی ادمها در طول زندگیشون پیشرفتهایی کردن دیگه. خصوصا ما ایرانیها.و حالا فکر میکنم کمتر خونه ای اونجوری باشه.
خونه کوچیک ۶۶ متر و ۲۵ متر و نفر که توش بودیم. بله توش سوسک پیدا شد.
تو واحدهای دیگه هم بود البته. ما خیلی جر وبحث داشتیم تو خونه سر اینکه اینا چی هستن تو خونه و میرفتن تو سوراخ شکردون، تو یخچال و… دوستم میگفت: خونه ات شده قاره ی سوسکها.
در پی اینکه چیکار باید کرد با اینها، انواع و اقسام برخوردهای مختلف رو پیگیر بودیم و میکردیم با اینا و چون اینها سوسک درشتهای آمریکایی نبودن که با لنگه دمپایی بکشی.
به هر حال اینا وضعیتشان فرق میکرد. خیلی ریز بودن زیاد بودن. بله این در و اون در میزدیم .تو کتب مختلف، دانشکده ی علوم پایه، دامپزشکی، شیمی.
بهتون بگم اینطوری نبود که بگم من آدم عاقلی هستم برم دانشگاهها.
بلکه به نظرم یه نیروی غیبی منو میفرستاد اونجاها و وقتی به یه ترکیبی رسیدیم و دیدیم که عرض یکهفته سوسکهای خونه که هیچ حوری نمیشد کنترلشده کنی ریشه کن شده، پدر بچه هام گفت:
اینو درست کن و تو قوطی بریز و به دوستات بفروش. منظورش هیئت کوهنوردی و شاگردهام بود.
منم اومدم به اینها گفتم : یه همچین چیزی هست بریم باهم درست کنیم و بفروشیم؟
اینا انگار نشنیدن . با اینکه منو زیاد دوست داشتن و به نوعی مربی برای اینا حالت تقدس داره. یا شاید صلاح نبوده که بشنون.
من جزو اولین کارهایی که کردم ، توی خونه تولید میکردیم و تو مدارس میفروختم.
توی ساختمون که زندگی میکردم. شاید به یه نوعی این ترکیبی که بدست آورده بودیم یه ترکیب عمومی بود برای اون ساختمون.
اما اینکه چه جوری به یه کسب و کار و یه تولید انبوه تبدیل شد و کشیده شد این بودش که وقتی فکر کردم اینارو بریزیم توی قوطی و بفروشیم؛من رفتم پیش پسرعموم که حقوق دان بود و گفتم یه همچین چیزی من تولید کردم.
گفت : یه موقع یه کشتی می خری ولی باید با کارتل های بزرگ دنیا در بیفتی. خلاصه با ایشون رفتیم دفتر ثبت مالکیت معنوی و صنعتی.
اونجا به من گفتن : خب ادعا میکنی همچین چیزی ساختی باید موسسات زیربط تایید کنن.
گفتم : یعنی چی. گفت : یعنی اینکه اگه رادیو با برق و باطری کار میکنه تو باید به اونا ثابت کنی که با آب میتونی راش بندازی.
باز خدا هدایت کرد. رفتم اداره کل نظارت بر مواد غذایی و آشامیدنی البته بعد کلی پیگیری و برو بیا.
اونموقعها سال ۷۶ ، ۷۷ هم که اینجوری نبود که بزنی توی گوشی و همه ی اطلاعات برات بیاد.
بله رفتم اداره ی کل نظارت. هی امروز و فردا میکردن. به اون معرفی میکرد. هی میگفت برو اینجا ، برو اونجا و یه نفر که باز من اونو نیروی غیبی میدونم.
چون الان تو دعاهای صبحم میگم :دعا میکنم برای کسانیکه وسیله ی رزق و روزی تو در زمین برای من هستن.
اون نیروی غیبی، داستانش اینجوری بود که یه نفر اونجا دم آسانسور نشسته بود گفت: توپ فوتبالت کردن.
از این اتاق به اتاق. گفتم: بلهههه. یکم ظاهرم هم خشنه. گفت : چقدر میایی و میری اینجاها.
برو سازمان پژوهشها و من بلافاصله پله ها رو طبقه ی ۵ام بودم دو تا یکی اومدم پایین و دیگه با آسانسور نیومدم، رفتم سازمان پژوهشها در خیابون فرصت.
اونجا گفتن: باید بیایی یه فرمی پر کنی. رفتم پر کردم و هی میرفتم و میاومدم. نمونه ام رو هم داده بودم.
ولی کد خورد. واین خیلی مهمه چون من ادعا میکردم داروی من بدون سمه شیمیایی.
توی این رفت و آمدها از نگهبان سوال میکردم، یه آقایی از اون تراس بالایی گفت: تو سم نخریدی؟
گفتم : بلههه. نگهبان گفت: اون رئیس پژوهشکده ی شیمی داره ازت میپرسه. گفتم: نه گفت: بیا بالا.
رفتم بالا به کارشناسی تعیین کرد که خانم بود. متاسفانه خیلی زیاد بده که خانمها به نفع هم کار نمیکنن که هیچ، کارشکنی هم میکنن.
اون خانم گفت : بیا با من شریک شو و چه و چه… بعد چند وقت رئیسش گفت: بیا نوآوری ات رو بدم.
گفت که من رفتم مجتمع عصر انقلاب مجتمعی که از سراسر ایران که میان اونجا استراحتگاه دارن، اونجا طعمه گذاری کردم و دیدم سوسکها کاملا از بین رفتن.
به هر حال اونجا هم که میخواستن نوآوری بدن میگفتن: فرمولت رو کامل بده و من نمیخواستم بدم….انقدر میرفتم و میاومدم و بهشون میگفتم: شما بنویس که فرمولم خصوصی پیشته.
میگفتن: بیا اینجا درست کن و خلاصه که به این آسونیها نبود.
خانم شکوه السادات هاشمی با این اعتقاد که همه چیز شدنی است بالاخره بعد از دوندگی ها و پیگیری های زیاد و کارشکنی بعضی افراد زیربط در سازمانهای نامبرده.
برای دریافت فرمول و حتی پیشنهاد شراکت، اختراع خود را ثبت کرد و نوآوری محصولش را دریافت کرد و از آنجایی که تقاضا برای این محصول زیاد شده بود، به تولید انبوه فکر کرد و به دنبال گرفتن کد، جواز تاسیس امحا، پروانه ی بهره برداری و ثبت علامت تجاری با دریافت وام ۴ میلیونی از سازمان پژوهشها تولید محصول خود را در کارخانه ای در فیروزکوه آغاز کرد.
خانم هاشمی از چالشهای کار تولید و سختی از صفر شروع کردن دوباره میگوید:
من کارخونه توی فیروزکوه رو رفتم خریدم با دست خالی ولی متأسفانه اتفاقایی افتاد که دست من به اون کارخونه نرسید و من مجبور شدم که دوباره خودم از صفر شروع کنم.
خیلی سخت بود من از دفتر کارم شروع کردم تو حیات خلوت تو قوطی های اکسیدان پر کردن و خمیر رو توی لگن درست کردن.
همکارهام و دوستانم میومدن کمکم. یه رقابتی ایجاد شده بود بین من و شریکم که من رو تو کارخونه راه نمیداد.
ایشون در کارخونه میساخت و من در خونه.
ولی خوب باز اون هدایت وحمایت خدا اینگونه بود که به بازار میگفت محصول امحای من بهتره.
از من خریداری میکردن. پدر بچه هام بود که توی کارخونه تولید میکرد.
خب زندگی همه ی ادمها فراز و نشیب های زیادی داره. من علیرغم اینکه دو تا بچه های ایشون رو بزرگ میکردم و ۴ تا بچه ی خودم رو.
هرگز به کمک ایشون نه مالی نه فکری حساب نمیکردم. ولی اینجا چون بحث مال دنیا پیش اومد.
میگه سعی بین صفا و مروه.
خیلی آدم خشک و مذهبی ایی نیستم. از هر موضوع و موردی اونچه که بهترینه رو میگیرم و استفاده میکنم.
میگه خدایا مرا از نکبت ثروت مصون بدار.
خلاصه که این باعث شد نکبت ثروت که کارما به جدایی کاری و بعد ۵، ۶ سال هم به جدایی زندگی کشید.
خانم شکوه السادات هاشمی طی سالها فعالیت خود توانست کارآفرین برگزیده ی کشور در جشنواره ی شیخ بهایی شود.
او در خصوص دریافت این جایزه میگوید: با یه داوری سنگین اونجا انتخاب میشدی.
یه جایی رو اجاره کرده بودم بعد از اینکه کارخونه ی فیروزکوه راهم نمیدادن.
یه کارخونه ی تازه در شهرک صنعتی ایوانی کی گرفته بودم که داورا اومده بودن دفتر با من مصاحبه ی آخر کنن گفتم:
تازه یه جایی رو گرفتم بزرگ و خوبه بیایید ببینید گفتن: شما با کسایی به این مرحله رسیدید که کارخونه ی شما یه گوشه ی کوچیک کارخونه شون نمیشه.
نیازی نیست ما بیاییم کارخونه ی بزرگ و جدیدت رو ببینیم. و واقعا افتخار آفرین بود.
من وقتی رفتم جایزه ام رو بگیرم در تالار ابن سینای دانشگاه اصفهان، به زمین بوسه زدم و رفتم و این خیلی مورد استقبال اساتید قرار گرفته بود که این احترام گذاشت به زمین دانشگاه.
خودم اونموقع درس نمیخوندم ولی از سال ۸۵ در طول کلاسهاي مربیگری و آمادگی جسمانی من هر سال کنکور شرکت میکردم خیلی دوست داشتم و قبول میشدم.
اولین بار مامایی ۱۹،۱۸ سالگی قبول شدم.
آموزش و پرورش رو فکر میکردم پدر بچه هام اجازه میده که برم.
خیلی جلوگیری میکرد و من فکرکردم که این رشته ها رو شرکت کنم که البته باز موافقت نمیشد که برم.
علاقه ی اصلی ام که از بچگی باهام شکل گرفته بود راستش رو بخواید چون علوم تجربی هم خونده بودم، پزشکی بود و اولین بار مامایی قبول شدم و اون سال اولین سالی بود که آزمون همگانی برگزار میشد.
بله کنکور سراسری فکر میکنم سال ۵۴ بود.
خلاصه درسال ۸۶ تونستم کارآفرین برتر استانی بشم و سال ۸۷ کارآفرین منتخب همه ی جشنواره های ملی نوآوری و شکوفایی شدم و با رئیس جمهورهم صحبت کردم.
رشته ای که من تو همین سالهای شلوغه از سال ۸۵ بعد ۳۱ سال ترک تحصیل خوندم اقتصاد صنعتی بود کارشناسی ام رو.
ارشدم رو اقتصاد توسعه و برنامه ریزی و دکترام رو اقتصاد اسلامی خوندم. البته هنوز رساله ام رو دفاع نکردم.
موضوعش چون من میخواستم نابرابری جنسیتی رو مطرح کنم و یه خورده سیاسی میشد باتوجه به تنشهای مذهبی، اساتید راهنما نمیپذیرفتند.
بنابراین الان نابرابری درامد، یعنی حکمرانی پول و فناوری اطلاعات و اثرش بر نابرابری درآمد رو روش کار میکنم.
خانم هاشمی در توصیه ای به زنان و دختران جوان د با تأکید بر سحرخیزی معتقد است کسی که تا ظهرمیخوابد سهم خودش را از زندگی باخته است و در ادامه میگوید:
من از ابتدای عرایضم هی اشاره کردن به اینکه من خودم رو آدم خاص وخلاق و توانمندی نمیبینم.
یه مصاحبه داشتم در سرزمین نخبگان ، آخرش گفتم: من نمیگم که من، کاشف مبتکر و مخترعم؛ من کسی ام که تسلیم شرایط نشدم.
من نظرم اینه که ببینید با پدر بچه هام صحبتم این بود که چرابعضی ها دروغگو میشن، خیانتکارمیشن، بدجنس میشن و راجع به یه خانمی از دوستانمون اشاره میکردیم که چقدر صاف و زلاله.
دیدیم چون از نظر مالی تامین بوده نیاز پیدا نکرده تو مسیر دروغ و …. بیفته.
به نظر من همه چیز بر حسب نیاز ایجاد میشه.خود من چرا به اینکار کشیده شدم، نیاز داشتم سوسکهای خونم از بین بره.
توی یه سخنرانی در دانشگاه اصفهان این رو گفتم و خیلی از بچه ها استقبال کردن.
من به کسایی که میخوان کسب و کار راه بندازم میگم سراغ کاری برید که نیاز هست و نیستش.
به همه ی رنان میگم که تسلیم شرایطشون نشن. نه بحث کسب و کار . از نوع زندگیشون.
با بچه اش چالش داره با همسرش چالش داره. ببینه چه جوری میتونه رفع کنه و مسئله رو حل کنه.
تسلیم شرایط نشه. بگه که من بابد همسرم رو زیر این سقف تحمل کنم. و خیلی بد و سخته.
تلاش کنه برای تغییر اوضاع با تغییر خودش. برای ارتقا سطح زندگی و رسیدن به رفاه نسبی، ببینه چه نیازی داره و برای برآورده کردنش حرکت کنه.
بانوهاشمی سخت کوش در کلام پایانی از میزان احساس رضایتمندی خود در جایگاه یک زن میگوید: بله احساس رضایتمندی دارم.
چرا نداشته باشم. خدارو شکر میکنم.
هرگز دلم نمیخواد جوونتر بشم. واهمه نداشتم از اینکه سنم بالا رفته.
نیاز ندیدم موهامو مشکی کنم. به بیست سال پیش هم برگردم هیچ برنامهای هم ندارم. باید به شرایط نگاه کرد.
شاید شرایط خوبی میداشتم. اکثر زنان ما غرق شرایط میشن.
مطلوبیت برای اونها تو چند تا النگو، ناخن، مژه و… خلاصه شده و یادشون میره کی بودن و چی بودن و قراره چیکار کنن.
احساس رضایتمندی دارم نمیگم که چقدر مادر خوب و توانمندی بودم که با اون شرایط ، بچه ها رو بزرگ کردم.
دختر بزرگ من سیلی کُم ولی هست در آمریکا، دختر آخرم استاد دانشگاهه در اونجا.
و اون دخترم که در ایران هست فرد برجسته ای در حوزه ی ارتباطات تصویری و گرافیک و تبلیغاته و اینها جای شکرگزاری داره.
بله از دید من فقط نیازه. پس نیازمون رو بشناسیم و در راستای اون قدم برداریم.