فصل جدید از پادکست زن در قاب تاریخ( رادیو راه زنانه) با عنوان صدای زنان توانای ایران، گفتگو با زنان فرهیخته، توانا و اثرگذار به نمایندگی از طرف جامعه ای از زنان توانمند ایران است.
در اپیزود ۱۸ ام از پادکست رادیو راه زنانه میزبان بانویی توانمند، مدرس دانشگاه و تراپیستی که سالها به کار کلینیکال در حوزه ی روانشناسی در اتاقهای درمان مشغوله.
سرکار خانم فاطمه کرمی.
او از قصه ی زندگی و خانه ی کودکی اش میگوید: در مورد خودم باید بگم که اولا من ۴۶ سالمه وووو ۴۶ سال پیش توی به روستایی به نام سعيدآباد زنجان به دنیا اومدم.
۵ ا برادر دارم و خودم تنها دختر خانواده بودم.
پدر و مادرم سواد نداشتن.
البته پدرم سواد قرآنی داشت ولی مادرم اون سواد رو هم ندارن.
پدرم کشاورز هستن و کماکان هم کشاورزی میکنن البته.
چیزی که در مورد خونه ی کودکی میتونم بگم یه فضای روستایی کشاورزی که خب بچه ها هم باید پا به پای پدر و مادر کار میکردن.
مخصوصا من که فرزند دوم هم بودم و تو بزرگ کردن برادرهام به مادرم هم خیلی کمک میکردم و کنارشون بودم.
خب انتظار هم میرفت دیگه.
چیزی که وجود داشت در مورد من این بود که از همون بچگی تحت تأثیر معلمهایی که داشتم اول و دوم ابتدایی معلمها خیلی تشویق میکردن و میگفتن که بچه ی زبر و زرنگ و درسخونیه.
خب این باعث میشد که من احساس کنم این تنها نقطه ی قوت من هستش و دیگه تمام عمرم رو همین نقطه ی قوته وایسادم.
مادرم خیلی موافق نبود، خیلی دوست داشت من زود ازدواج کنم.
اصلا کلا دوست داشت من سرم تو کار خونه و اینا باشه ولی پدرم نه.
اینجوری بود که در مورد ما ۶ تا بچه، درس خوندن ما خیلی سر ذوقش میآورد همین حالا هم اینجوریه.
حالا نه اینکه خیلی کار خاصی بکنه اما اینجوری بود که نمیزاشت مادرم اعمال نفوذ بکنه وگرنه من تو ۱۵ سالگی ازدواج کرده بودم.
اتفاق خیلی خوب و شانسی که من داشتم معلمهای خیلی خوبی بود که تو مدرسه داشتم معمولا یه بچه ی درسخون تبدیل میشه به یه بچه ی پرطرفدار که معلمها خیلی دوستش دارن و این برای من خیلی مهم بود.
چون فضای خونه که برام خیلی جالب نبود از دید خودم یعنی احساس میکردم دیده نمیشم ولی تو مدرسه دیده میشدم.
یادم میاد تابستون که میشد من عزا میگرفتم، دوست داشتم مدرسه باشم.
راهنمایی هم همینطور یکی دو تا معلم خیلی خوب داشتم و خب روستای ما دبیرستان نداشت، یعنی یه دبیرستانی داشت که ما چند تا بچه ای که اونجا بودیم به شکل متفرقه امتحانا رو میدادیم.
خودمون بیشتر درس میخوندیم و میرفتیم به شهر زنجان، بعدش شهر زرین آباد که نزدیکترین شهر به روستای ما بود.
رشته ی من انسانی بود که تاکید بر حفظ کردنی ها بود و یه عربی که سخت بود و واقعا معلم لازم بودیم که گاهی گداری یه معلمی می اومد چند ماهی بود و دوباره میرفت.
تق و لق بود مدرسه مون.
بعد از اونیکه من دانشگاه قبول شدم و رتبه ی خیلی خوبی آوردم.
بله علوم اجتماعی پژوهشگری دانشگاه تهران قبول شدم و اومدم تهران.
بله یه جوری بود که فضا خیلی مشوق نبود دیگه غیر مدرسه البته.
اونجا همیشه تشویق شدم.
توی خونه نه ، من ساعتهای زیادی با مامانم زمان میگذروندم.
مامانم خیلی دوست نداشت و موافق نبود که من بیام برای درس تهران ولی پدرم چرا همراه من اومدن تهران.
توی تهران خانواده ی پدرم یعنی عموم اینا و عمه ام بودن خب اومدیم خونه شون ومن رفتم و ثبت نامم رو انجام دادم و خب خیلی سختم بود از یه بابتهایی که فضای شهری برام سخت بود.
اتفاقا برای دوستم تعریف میکردم هم میخندید و هم ناراحت میشد.
اینجوری بود که من از خیابون رد شدن برای من کار سختی بود.
الانم که میرم اون قسمت گیشا جلال آل احمد، اونطرفی که دانشکده ی ما اونجا بود یادم میاد از دانشکده که خارج میشدم یکی از عزاهای من این بود که من چه جوری برم اونسمت خیابون.
ماشینا با سرعت میان یعنی من این مهارت رو واقعا نداشتم که بتونم رد بشم و همش فکر میکردم که بهم می زنن.
تو حوضه ی زندگی شهری ضعف داشتم.
اما کم کم تونستم خودموسازگار کنم با شرایط.
فارغالتحصیل که شدم بعد لیسانس رفتم سر کار توی سازمان میراث و کارمند شدم.
چون همش در حال درس خوندن بودم فوق لیسانس و بعد دکترا توی خوابگاه بودم.
از یه نقطه ای دیگه احساس کردم دلم نمیخواد کارمند باشم.
شاید اون یکی از نقطه های عطف زندگی منه که تصمیم گرفتم کارمند رسمی بودن و چون رسمی کشوری میگن و ۱۲ سال هم سابقه ی کار داشتم که دیگه به روزی استعفا دادم و اومدم بیرون.
بعد استعفا هم یه ذره کار تدریس در دانشگاه رو جدی تر گرفتم و کمی بعد کلااا فیلد رشته ای ام رو عوض کردم.
اونم تحت تأثیر علاقه ی خودم به روانشناسی بود.
تو مقطع لیسانس یه روانشناسی عمومی داریم یه روانشناسی اجتماعی داریم و تنها نمره های ۲۰ من تو این درسها بود و اگر اونموقع یه مشاوری توی دانشگاه بود به من میگفت ارشدت رو برو روانشناسی بخون.
انقدر که من علاقمند بودم ولی من همه ی مقاطع رو پشت سر هم جامعه شناسی خوندم البته که جامعه شناسی هم خوب خیلی توی فهم روانشناسی بهم کمک کرد.
خانم کرمی در پاسخ به این سوال که در ترازوی بین کار و زندگی خصوصی و در نقشهای متفاوت یک زن، در مواجهه با چالشهای مختلف چگونه حل مسئله میکند.
گفت: من ازدواج کردم و البته جدا شدم و اما همون مقطع هم این شانس رو داشتم که چون با همکلاسی دوره ی دکتری ام در جامعه شناسی ازدواج کردم؛ ایشون خیلی همراه و پایه بودن یعنی اینجوری نبودن که کار خونه مسئولیت خانمه و به خاطر همین من در دوران زندگی مشترکم اذیت ویژه ای نشدم.
در حالیکه همزمان هم دانشگاه درس میدادم هم کار کارمندی ۸ ساعته میرفتم وچالش ویژه ای رو نداشتم و اونم به خاطر وجود همسر سابقم بود که آدم بسیار پایه ای بود.
زندگی من یه چیزی که داره به دو بخش قبل از میراث و بعد اون که اومدم بیرون از کار دولتی، تقسیم میشه و به لحاظ شخصی هم یکی دیگه از نقاط عطف زندگی زندگی من جدایی ام بود.
یعنی درسته که من یه آدم مستقل ظاهرا توانمندی بودم و همه کارا دو خودم انجام میدادم.
ولی انگارهمیشه یه وابستگی داشتم تا قبل از اینکه ازدواج کنم میگفتم خب یه نفری میاد توی رندگی من و قراره بخشی از مسئولیت زندگی من رو برعهده بگیره و بعد هم که ازدواج کردم.
واقعا که همسر سابق من یه همچین نقشی رو داشتن مدل ایشون، مدل حمایتگری خیلی زیاد بود و خب تو دوران زندگی مشترکم، من انگار که خب خدارو شکر یکی هست.
من راحتم بودم و وقتی جدا شدم انگار تازه اینجوری بود که متوجه بشم چه کارایی میتونم خودم بکنم و چه کارایی نمیتونم.
و تازه اونموقع فهمیدم کجاها نقطه ی قدرتمه و کجاها نقطه ی ضعفمه و خوب این خیلی تاثیر عجیبی روی من داشت.
انگار اینجوری میشه که دیگه خودتی و خودت و متوجه میشی که چه ویژگی هایی رو داری و چه ویژگی هایی رو نداری.
قبلا هم داشتی همون کارها رو میکردی ها اما انگار با یه توانمندی و آگاهی بالاتری.
انگار میفهمیش والان دیگه مطمئنی بهش.
بعد که رفتم و روانشناسی خوندم متوجه شدم که این فقط گیر من نیست.
گیر خیلی از خانمهاست.
به خاطر نوع تربیتی که ما داریم.
حالا من که خب تو یه فضای روستایی و خانواده ی سنتی خیلی بسته ای بزرگ شدم ولی کلا فرهنگ ایران نگیم کل دنیا، یه مدلیه که خانمها رو کلا با یه تفکر سیندرلایی بزرگ میکنن.
از همون بچگی این شکلیه که فلان جا میخوای بری، برادرت بیاد، پدر یا پدربزرگ ببره و یه حالتی که میگن انشالله ازدواج می کنی؛ میری فلان کار رو میکنی.
خودت اینو داری دیگه و…. انگار که قراره یه آدمی بیاد و ما رو مثل همین سیندرلا که لنگه کفش ما رو پیدا کنه و بیفته دنبالمون و ما رو ببره تو قصر رویایی مون و خیالمون هم راحت باشه از همه چی.
یه طرحواره ای هست به نام ناتوانی بی کفایتی که به خاطر حمایتهایی که لازم نیست از بچه بشه ولی میشه مثل اینکه اینجا نمیتونی خودت بری و اینکار، کار تو نیست بزار برادرت بیاد، نمیتونی تنها فلان جا بری.
با این نمیتونیها انگار الگوی طرحواره ای رو مخصوصا تو ذهن دختر خانمها شکل میده که من بدون یه مرد و اصلا یه کمک توی زندگیم، نمیتونم خیلی از کارهامو انجام بدم و من بعد جدایی دقیقا یه چند وقتی، انگار زمین گیر شده بودم.
اصلا یادم رفته بود من کیم چیم کجام و چه جوری ام و وقتی یکم حالم بهتر شد و بررسی کردم، دیدم دقیقا اینه انگار که سیندرلا احساس کرده از قصرش اومده بیرون و تنها افتاده تو برهوتی و از خودش هم هیچ کاری برنمیاد در حالیکه حقیقت نداشت.
خانم کرمی این چالش سخت را نقطه ی عطف بزرگی در زندگی اش میدانست و در ادامه ی مسیر زندگی اش بعد از پشت سر گذاشتن این چالش میگوید:
بعد از اون من کنکور که دادم ارشد بهشتی قبول شدم با یه رتبه ی خیلی خوب و شروع کردم به درس خوندن در فیلد جدید روانشناسی و کار کردن و با اساتیدم همکاری کردن توی دفترها و کلینیک هاشون.
آروم آروم به یه مرحله ای رسیدم که الان دیگه برای خودم کار میکنم، دیگه درآمد خودم رو دارم و پروانه ی اشتغال خودم رو گرفتم و دیگه حتی اون مدله که یه خانم کارمند باشه خوبه، یه حقوقی و بیمه ای و یه امنیت مالی نیست و میگم که برای من تو حیطه ی شغلی و زندگی شخصی ام دو بخش میشه؛ یکی قبل و بعد از میراث و یکی قبل و بعد از جدایی.
من متوجه شدم که خودم میتونم فارغ از هرچیزی و هر کسی کار کنم و پول دربیارم و خیلی هم اینجوری نیستم که دیگه یکی قراره بیاد تو زندگی منو کمکم کنه و دستم رو بگیره یه جاهایی.
و اگه هم قرار باشه بیاد و رابطه ای هم داشته باشم ؛ میاد که کنارم باشه .
خانم کرمی با شهامت از ترسهایی میگوید که میتوانست موانع بزرگی در مسیر رشد و پیشرفت او فراهم کند.
اومعتقد است اگر میتوانست به عقب بازگردد؛ با دانش و تجربه ی امروزش از همان ۲۲، ۲۳ سالگی با شنیدن صدای بلند آنجا که میگفت:
پشتوانه ای ندارد، حتما باید در کاری دولتی مشغول فعالیت باشد تا امنیت مالی و روانی برایش فراهم شود یا کاچی بعض هیچی؛ پی خیلی چیزها را میگذاشت و نمیترسید.
او از روز استعفایش میگوید : خیلییی چالش بزرگی بود برام.
همیشه میگم زندگی من به قبل و بعد از سال ۹۳ تقسیم میشه، یادمه روزی که استعفا دادم؛ آنقدر سطح استرس و کورتیزول بدن من رفته بود بالا که فقط ۱۷،۱۸ کیلومتر پیاده روی کردم و نمیتونستم برگردم خونه.
نمیتونستم بنشینم.
غلبه بر یک ترس بزرگ بود دیگه . اگه من نتونم یه درآمد ثابت مشخص داشته باشم؟
اگه نتونم؟
من تمام زندگیمو گذاشتم سر این موضوع که مستقل باشم درآمد داشته باشم، حالا از اینجا اومدم بیرون من چیکار باید بکنم؟
طول کشید.
استرس زیاد و پشیمونی بعدش.
فکر نکنید خیلی شیر ژیان طور عمل کردم نه نه واقعااا و تا چندین وقت یادمه حال من بد بود و هی میگفتم چه ریسکی کردم و اطرافیان!
بیمه ات رو از دست دادی، چه کاری بود، فوقش میتونستی بری یه جای دیگه ای کار کنی، رسمی بودی، فوقش اگه از میراث خوشت نمی اومد میرفتی یه جای دیگه ای و میشد؛ میتونستم انتقالی بگیرم.
به این شکل توی سر خودت که دچار چالشی و ادمهای دیگه هم هی بهت میگن که اشتباه کردی.
و خیلی سخت بود اما گذشت و الان یکی از خوشحالی هامه واقعا.
خانم کرمی در توصیه ای به زنان و دختران جوان در مسیر ساختن شخصیت غنی، مستقل و توانمند با قدرت روانی بالا میگوید:
یکی از کارهایی که طرحواره ی وابستگی بیکفایتی با ماها میکنه اینه که البته یه مقداریش رو داریم به خاطر زن بودن و دختر بودنمون و حالا درسته که خیلی هامون مثل من، افتاده بودیم با جبران افراطی و استقلال نمایی زیادی در حالیکه اون تو خالیه و ترس داری و این خیلی مهمه که وقتی ترس میاد سراغت یادت بمونه که این ترس مال الان من نیست.
این ترس و حس ضعفی که من پیدا کردم، مال بچگی و نوجوونی منه.
مال اون دوره است که واقعا هیچ کسی اگه والدین و خونواده ام دور و بر من نبودن، من نمیتونستم زندگیم رو بچرخونم.
و اینکه من میشنیدم که تنها نمیتونم فلان کار رو بکنم و فلان جا برم مال اونموقع است و تا وقتی اجازه بدیم این ترس در ذهنمون تداوم پیدا بکنه، یا از این در بوم میافتیم یا از اون طرف بوم.
مدلی که من تا مدتها داشتم که فکر میکردم آدم باید استقلال زیاد داشته باشه و از هیچ کسی کمک نگیره.
یا از اونطرف بوم که کسی میگه من که نمیتونم که.
مردی بیاد برای من یه مهریه ی خوب بزاره و یه خونه و.. روزی که به ترسهامون فائق بشیم یه چیزی بینابین اینا پیدا میکنیم.
در عین حال که توانمندیم محدودیتهامون رو هم میشناسیم.
توصیه میکنم هر وقت که ترسی اومد و فکری اومد مبنی بر اینکه مانعی هست انگار نمیتونم، فکر کنم ببینم این ترسه واقعیه؟
یا این ترسه مال صفر تا ۱۵، ۱۶سالگی منه که واقعا همینقدر ضعیف بودم؟
و واقعا آنقدر نیاز به حمایت داشتم؟
خب این چیزی که ثبت و ضبط شده در ذهن ما و خیلی مهمه که ما اینویه ذره رونمایی کنیم و بگیم این مال الان من نیست این ثبت شده ها و با توانمندی های الان من جور در نمیاد.
اصطلاحا در روانشناسی میگن فعالانه خودتون رو مانیتور کنید.
یعنی دائم به فکرایی که توی سرتون میگذره و داره رد میشه، توجه کنید و ببینید چی از ذهنتون گذشت؟
چه صدایی توی سرتون اومده این صداعه مال پدرو مادرمون که اونموقع هی میگفتن نمیتونید.
اصلا الانم جایگاه داره.؟!!
خانم کرمی در پاسخ به این سوال که اگر بخواهد از احساس رضایتمندی خود در جایگاه یک زن و سهم و نقشی که در تکامل این جهان برعهده ی هر انسانی است؛ بگوید چه میتواند باشد، گفت:
این خیلی سوال سختیه و نمیدونم که چی بگم ولی این رو میدونم که به قدر وسع کوشیدم و همچنان هم دارم همین کار رو میکنم و این رو میدونم که تو روزای ناامیدی و سختی بالاخره یه کاری میکنم.
یعنی در حد توانم سعی میکنم که تغییری ایجاد کنم و کار بالینی ای هم که انجام میدم خیلی بهم احساس خوبی میده از این بابت که فکر میکنم انگار آموخته و دانشی که دارم و همچنان هم در حال یادگیری اش هستم خیلی به شکل عینی و مستقیم، تو زندگی یه آدم دیگه ای تاثیر میگذاره.
شاید تو جلسه ی تراپی شما تاثیر فوری و سریع نبینی یعنی خیلی عینی ومشخص نباشه ولی اصطلاحا میگن تراپی یه سنگریزه ای رو میندازه توی کفش شما و دائم شما رو اذیت میکنه.
اون فکر و الگو قبلی که تو سرت بوده و تو باهاش میرفتی جلو دیگه احساس میکنی باید یه جاهایی اش رو درست کنی.
در نتیجه من فکر میکنم یه وقتهایی که احساس خشنودی دارم و نتایج خوبی میبینم؛ احساس میکنم که من از اول هم برای این کار ساخته شده بودم.
و یه چیزجالب اینکه خانواده ام فکرها و تصمیماتمو قبول دارن و الان مادرم به شدت به من افتخار میکنه.
وباز در کلام آخر تاکید میکنم که هر زمان یه فکر و ترسی اومد یه ذره روش وایسیم و با خودمون بگیم این ترس مال الانه و حالا با این بزرگسالی که هستیم باید همینقدر بترسیم یا….