logomain
Search
Close this search box.
Search
Close this search box.
رابعه

عنوان اپیزود:

اپیزود 20 – رابعه نخستین بانوی شاعر پارسی گوی

شماره اپیزود:

گوینده:

مارال پژاوند

درباره اپیزود:

درود و مهر .من مارال پژاوند هستم با پادکست زن در قاب تاریخ

و این قسمت دوم از پادکست زنان ادیب ایران زمینه با نقش آفرینی رابعه.

پادکست زنان ادیب ایران زمین، داستان زنانیه که ازدرون جوشیدن ، سرود خودشون رو سر دادن و از دل تمام نابرابری‌های جنسیتی راهی برای ابراز وجود پیدا کردن اما اغلب در گوشه و کنار تاریخ گم شدن، در سایه موندن ، در انزوا فراموش شدن و یا اون طوری که شایسته است نامی از اونها برده نشده . زنانی که با لالایی های مادرانه و قصه هایی که نسل به نسل به اونها رسیده بود؛ به دنیای ادبیات پا گذاشتن ، تا بالاخره با همه گیری آموزش خوندن و نوشتن ، به امروزی برسم که زنان در تمام عرصه ها ی فرهنگی،هنری، ادبی، سیاسی و اجتماعی حضوری چشمگیر ، پررنگ و اثرگذار دارن. 

اسپانسر این مجموعه هیچ کسی غیر از خود شما نیست. از شما نازنینان میخوام در صورتیکه این روایت به گوش جانتون نشست صدای من باشید و زن در قاب تاریخ رو به دوستان و عزیزانتون معرفی کنید.

داستان امروز ما در مورد شاهدختی جسور ، عاشق و خوش ذوق  از بلخه  که مادر شعر پارسی لقب گرفته. داستانی که سالها پیش در سرزمین کهنسال بلخ آغاز شد ، اوج گرفت و تا همین امروز سینه به سینه حکایت اون در دلهای زنان بیشتری جا باز می‌کنه.

 رابعه . دختر کعب قزداری از امیران عرب و حاکم بلخ ، خراسان و سیستان. داستان زندگی این دخترک زیبارو ، داستانی واقعی از عشقی ممنوعه است. همون عشقی که شعله‌هاش  تراوشات اشعاری کوتاه و پراکنده اما موندگار از رابعه شد.

حکایت عشق این بانوی غزلسرای قرن چهارم که هم دوره و مورد تحسین رودکی شاعر بزرگ بود رو ، اول بار عطار نیشابوری ،  در قالب مثنوی  در اثر فوق العاده ی خودش الهی نامه به شعر درآورد. بله تنها مدرک مستند از زندگی رابعه روایت بیست و یکم عطار در الهی نامه است. در واقع میشه گفت اگر عطار نیشابوری و ابو سعید ابی الخیر از شاعران و عارفان برجسته ی ادبیات پارسی ، اشعار رابعه رو حفظ نکرده بودند ، همین چند غزل و رباعی و چند بیت مفرد رابعه هم ،چون شعر زنان شاعر دیگه از حافظه ی جمعی ايرانيان محو میشد. 

الا ای باد شبگیری ، پیام من به دلبر بر

بگو آن ماه خوبان را ، که جان با دل برابر بر

خب بریم سراغ داستان 

کعب قزداری والی و حکمران دادگر و پاکدل بلخ، پسری به نام حارث داشت و دختری لطیف و زیبا به نام رابعه . از زاد روز و دوران کودکی و نوجوانی رابعه اطلاعات موثقی در دست نیست. رابعه دختر محبوب ،مورد توجه و مایه افتخار پدر ، به دلیل توانایی هاش در هنر(سرودن شعر  و کشیدن نقاشی ) و فنون رزمی ( سوارکاری و شمشیرزنی ) از جانب پدر زین‌العرب یعنی زینت قوم عرب، خطاب میشد. 

کعب امیر چنان دل به مهر یگانه دخترش ، رابعه داشت که از خیال آینده ی او همیشه رنجور بود. زمان مرگش که فرارسید حارث رو به نزد خودش فراخوند و رابعه رو به او سپرد و از او خواست مردی شایسته برای همسری او انتخاب کنه. 

رابعه بعد از مرگ پدر،  در سایه و حکم برادرش حارث ، روزگار می گذروند . در یکی از جشنها که حارث به مناسبت بر تخت حکمرانی بلخ نشستن، برپا کرده بود و بزرگان برای تهنیت و شادباش او به کاخ آمده بودند ؛ رابعه هم که برای تماشای این جشن باشکوه به بام ایوان کاخ رفته بود ، ناگهان نگاهش به غلامی از کارگزاران نزدیک و در خدمت برادر افتاد و آتشی ازعشق به جانش  . بله رابعه دلباخته ی این جوان شد. جوانی به نام بکتاش‌. کلیددار و نگاهبان گنجهای شاه. جوانی دلارا ، خوش سیما و خوش قامت. 

 از آنشب جشن به بعد ، رابعه دیگه رابعه ی سابق نبود . شب و روز آرام و قرار نداشت . او سخت دلبسته ی این جوان شده بود به شکلی که بر بستر بیماری افتاد . حارث طبیبی بر بالین خواهر حاضر کرد اما طبیبان از علاج او عاجز بودند.  

عطار به شیوایی وصف این شیدایی رو از زبان رابعه به تصویر کشیده 

چنان عشقش مرا بی خویش آورد

که صد ساله غمم در پیش آورد 

چنین بیمار و سرگردان از آنم

که حیرانم که قدرش می ندانم

به لطف خدا رابعه دایه ای غمخوار و کاردان داشت که تونست با درایت از راز رابعه مطلع بشه. او با نرمی و مهر قفل دهان دختر رو باز کنه . دایه به رابعه میگه که راه چاره ی تو ابراز این عشقه پس رابعه رو تشویق میکنه تا نامه ای برای بکتاش بنویسه . رابعه هم نامه ای از سر عشق برای بکتاش نوشته و تصویر خودش رو هم بر نامه نقش میکنه ، به دایه میده تا این راز رو با بکتاش درمیون بگذاره اما به گونه ای که هیچ کس دیگه ای از این راز باخبر نشه. رابعه میدونه که فاش شدن این راز به مرگ هر دوی اونها خواهد انجامید. اشعار زیبای رابعه در این نامه رو بشنویم

الا ای غایب حاضر کجایی؟

به پیش من نه ای آخر کجایی؟

بیا و چشم ودل را میهمان کن

وگرنه تیغ گیر و قصد جان کن

دلم بردی و گر بودی هزارم

نبودی جز فشاندن بر تو کارم

زتو یک لحظه دل زان بر نگیرم

که من هرگز دل از جان بر نگیرم

مسلمه که بکتاش با نامه ی عاشقانه و پر حرارت و تصویر این دختر جسور و خوش قریحه ، دلباخته بشه. پس نامه نگاری های پنهانی این دو دلداده  و در واقع شعرهای عاشقانه ی رابعه  به بکتاش و پاسخ بکتاش به او ، به واسطه ی دایه ی مهربان رابعه ادامه پیدا میکنه و اصلا عطار معتقده که رابعه به سبب این عشق و وسیله ی ابرازی که به بکتاش یافته ، شاعر چنین عاشقانه های ماندگاری شده.

دو تا از رباعی های شیرین رابعه رو براتون بخونم

هر روز به شیوه ای و طبع دگری       

چندانک نظر میکنمت خوب تری

گفتم که به قاضی برمت تا دل خویش

بستانم و ترسم دل قاضی ببری

و این یکی

هجر تو نقاب خواب از دیده گشاد

خونابِ دلِ کبابم از دیده فشاند

یاد تو چون آتش است کاندر دل من

حالی که درآمد آبم از دیده ، گشاد

 زمان میگذره تا اینکه روزی بکتاش رابعه رو میبینه، به دامان او میآویزه. او که انتظار نرمی از دلبر ماهروش داره؛ با سردی رابعه مواجه میشه و حیران و ناامید میمونه و از رابعه میپرسه که چطور در نهان ، برمن شعر میفرستی و من رو دیوانه میکنی اما حال که تو رو دیدم مثل بیگانگان من رو از خودت میرانی؟ رابعه در پاسخ میگه: تو آگاه نیستی که این آتشی که در جان من افتاده ، تا کجا برای من گرانبها و ارزشمنده. جان من طالب این ارتباط جسمانی نیست. تو را همین بس که بهانه ی این عشق و محرم اسرار من باشی ‌و با این قاطعیت نرم رابعه، بکتاش شیفته تر میشه. اینکه این روایت با چتری از عرفان که بر اشعار رابعه قرار داده شده و این تفسیرعرفا و ادبا که مطلوب این اشعار نمیتونه عشقی زمینی باشه و منظور نظر رابعه خداوند هست؛ صحیح  باشه دراصل این روایت تفاوتی نمیکنه.

عطار در الهی نامه حکایتی رو نقل میکنه که روزی بکتاش در جنگی که حارث با دشمنانش داشته ؛ مورد هجوم قرار میگیره و زخمی میشه و در لحظه است که  گرفتار دشمن بشه  که شخصی روبسته و سلاح دردست میخروشه و به صف دشمنان میزنه و ده تن رو کشته و بکتاش زخمی رو به عقب برمیگردونه ومثل برق هم ناپدید میشه. این سپاهی دلاور رابعه بود. واین روایت خودش ثمره ی اشعاری زیبایی از رابعه میشه.

در حکایتی دیگر ، از ملاقات رودکی و رابعه و تحسین و تشویق این شاعر بزرگ در شاعرانگی رابعه، می‌بینیم که رودکی از راز این اشعار لطیف و سوزان مطلع میشه .رودکی در جشنی که حاکم بخارا تدارک دیده بود و بزرگان رو از شهرهای اطراف دعوت کرده بود؛ اشعار پرسوز رابعه رو میخونه و همگان رو مجذوب میکنه .پس اعلام میداره که این اشعار دختر خوش قریحه و عاشق کعب قزداریه که دل به عشق غلام برادر سپرده و این عشق آرام و قرار و خواب و خوراک از او گرفته و جز شعر گفتن و پنهانی نامه به معشوق رسوندن کاری نداره . رودکی  گرم بزم و این اشعار زیبا، غافله از اینکه حارث برادر رابعه هم در این جشن حضور داره و افشای این راز و عشق ممنوعه؛ اسباب شرم و ننگ حارث و مسبب مرگ رابعه میشه .

حارث به بلخ که بازمیگرده ابتدا به سراغ بکتاش میره . البته بکتاش غلامی تنگ نظر هم  در خدمت خودش داره که پنهانی به صندوقچه ی او دستبرد میزنه و به جای زر و گوهر به  نامه های رابعه دست پیدا میکنه پس حارث رو از این نامه ها مطلع میکنه .بله بکتاش که چون گوهر گرانبهایی از نامه های رابعه مراقبت میکرده، مورد خشم و غضب حارث قرار میگیره و به دستور او به چاهی انداخته میشه تا زنده زنده خوراک جانوران بشه. 

و اما رابعه که حارث خود او، نامه های عاشقانه اش و عشقی که به فردی از طبقه ی زیردستان پیدا کرده رو مایه شرمساری و ننگ خاندان میدونه و هیچ توضیحی هم از رابعه براش قابل قبول نیست ؛ دستور میده رابعه رو در گرمابه ای حبس کرده و رگ دستان او رو بزنند تا آروم آروم بمیره. رابعه که هیچ راه گریزی نداره انگشت در خون خودش میزنه و بر در و دیوار حمام انقدر اشعار پرشور عاشقانه اش رو مینویسه تا تمام دیوارهای گرمابه به خون او رنگین میشه و به همون اندازه چهره اش بیرنگ و بی رنگتر تا اینکه میمیره. روز بعد در گرمابه باز میکنند و رابعه رو غرق در خون و دیوارها رو از این اشعار جگر سوز رابعه پر میبیند: 

نگارا بی تو چشمم چشمه سار است 

همه رویم به خون دل نگار است

ربودی جان و در وی خوش نشستی

غلط کردم که در آتش نشستی

چو در دل آمدی بیرون نیایی 

غلط کردم که تو در خون نیایی 

نصیب عشق این آمد ز درگاه

که در دوزخ کنندش زنده آگاه

سه ره دارد ، جهان عشق اکنون 

یکی آتش یکی اشک و یکی خون

به آتش خواستم جانم که سوزد 

چو جای توست نتوانم که سوزد

به اشکم پای جانان می بشویم

به خونم دست از جان می بشویم

بخوردی خون جان من تمامی

که نوشت باد ، ای یار گرامی

کنون در آتش و در اشک و در خون

برفتم زین جهان جیفه بیرون

مرا بی تو سرآمد زندگانی

منت رفتم تو جاویدان بمانی

و اما سرنوشت بکتاش که از اون چاه زنده بیرون میاد  به خونخواهی از معشوق شبانه به سراغ حارث میره او رو گردن میزنه و در دم  به دیدار معشوق می‌شتابه‌ . بکتاش بر سر مزار رابعه، با خنجری تیز خود رو هم میکشه و اینگونه به زندگی خودش پایان میده 

بله داستان زندگی رابعه نشون دهنده ی سرنوشت زن در جامعه ی سنتی و فرهنگی با ذهنیت مردسالارانه است که چنین سرنوشتی رو رقم زده و اینگونه زندگی این دختر خوش ذوق و پاکدامن به گناه عاشقی و شاعرانگی به پایان میرسه اما رابعه آغاز کننده ی مسیریه که زنان خوش قریحه ی بسیاری از ایران زمین بعد از او در اون قدم میگذارند.

سپاس که من رو تا پایان همراهی کردید.

BLACK

زمان باقی مانده تا شروع تخفیف بلک فرایدی روی پکیج‌های اشتراکی

روز
ساعت
دقیقه
ثانیه
black2